Desire knows no bounds |
Thursday, October 22, 2009
يک وقتهايی مثل امروز، ميانهی روز، درست وقتهای شلوغی و هزار کارِ کرده و نکرده زنگ میزند که هستی؟ هستم. برای بعضی آدمها هميشه هستم. از راه میرسد. تا دست و بالاش را بشويد و آبی به صورتش بزند، برايش چای میريزم با قطاب. دوست دارد بنشيند روی مبل دونفرهی کنار پنجره. زيرسيگاری و فندک را میگذارم دم دستش. سر و رويم را ورانداز میکند و قربانصدقهام میرود، لايت. میايستم روبروش، کلهاش را فرو میکنم توی شکمم موهاش را يکهوا به هم میريزم که يعنی خرس گنده رو نيگا، بعد میروم توی آشپزخانه. تا چایش را بنوشد و سيگارش را دود کند و غرهای معمولش را شروع کند، يک انار بزرگ دانه میکنم توی کاسهی سفالی آبی، يک خوشه انگور لعل میگذارم توی بشقاب کوچک چارگوش سورمهای و يک نارنگی پَر میکنم میگذارم تنگاش. بيا بشين، خودتو میخوام. مینشينم ور دلش، چارزانو، جوری که روم به او باشد و تکيه داده باشم به دستهی مبل. کاسهی انار و قاشق را میدهم دستش. خم میشود طرفم پيشانیام را میبوسد. نمک میپاشد روی انارها و يک قاشقِ پُر انار میگذارد دهانش. دست میکشم روی زبری چانهاش. خوب غر امروزمون چيه؟ دلش پُر است. دانهانارِ افتاده را از روی شلوارش برمیدارم میگذارم دهانم. يک قاشق ديگر انار، پُر. از آدمِ زندگیاش میگويد. از دوریشان، از دوریِ اين روزهاشان. ازينکه چهجور ذهنهاشان فکرهاشان سليقههاشان دلخواستههاشان همهچیشان دور شده از هم، دور افتادهاند از هم، فاصلهشان کش آمده ازين سر تا آن سر. از گير افتادنهاش از دلواپسیهاش از دلتنگیهاش از خستهگیهاش. غر داريم امروز. از آدمِ زندگیش که يک وقتهايی چه خودخواه میشود، چه يادش میرود اين آدمی که اينجاست، که نشسته جلوی من، که کاسه انارش نيمخورده مانده دستش، چیها را دوست دارد و ندارد. چیها را دلش میخواهد و نمیخواهد. غر داريم امروز، از آدمِ زندگیش که يادش رفته تماشا کردنِ اين آدمی را که نشسته جلوی من. میخندم که ما زنا همهمون همينيم، فراموشکاريم خب. نگاهم میکند. تو چرا حافظهت خوبه پس؟ خم میشوم از توی بشقاب يکپَر نارنگی میدهم دستش. میگذارم حرف بزند. حرف میزند. گاهی دستش را میکشد روی سرانگشتهام و حرف میزند، انگار که با خودش، انگار که با خودش بلندبلند. نوک انگشتهای پام يخ کرده. تکيهتر میدهم به دستهی مبل. زانوهام را میآورم بالا میگذارمشان توی حلقهی دستهام، درست زير چانهام، نوک انگشتهای پام را سُر میدهم زير ران پای راستش. دو حبه انگور میکَند از خوشهی توی بشقاب، يکی را میگذارد دهان من ديگری را دهان خودش. حرف میزند. از رختخوابشان میگويد. از بايدنبايدهاشان. از شدننشدنهاشان. فندک را میدهم دستش. کامی عميق میگيرد سرش را میدهد عقب دودش را ول میکند توی هوا. غر داريم امروز. کلمههاش را تماشا میکنم، تکتکشان را. بیوقفه، بیپرده، رک. ادبيات مردانه. سرم را انداختهام پايين يکی از ريشههای سفيد نارنگی را کندهام بازی میکنم باهاش و گوش میدهم به کلمات آخته و برهنه. به آن حجم بزرگی که توده است و بیشکل است اما بزرگ است و قايم شده پسِ کلمههاش. چه دوست دارم اين واژههای عريانِ مردانه را. اين واگويههای تبدارِ بیتعارف را که سرريز میکند گاهی. همانها که گوشهکنارهای دلمان دفنش میکنيم بیکه جرأت کنيم بلند به زبان بياوريمش. دوست دارم اين گِلههای نرينهی بیپروا را. دستش را میآورد زير چانهام، صورتم را میآورد بالا، صاف نگاه میکند توی چشمهام، انگار يکهو حضور مرا به خاطر آورده باشد. نگاهش میکنم. آرام و عميق و مطمئن. صاف توی چشمهاش. آنقدر نگاهم را نمیدزدم تا خيالش راحت شود. خيالش راحت میشود. ريشهی نارنگی را میکُنم توی دماغش. گوشم را میپيچاند. نکن کرهبز. زن میشوم يکهو. شروع میکنم ما زنها را گفتن. حتامنمهمينطورها را. بعد يواشکی، يکجوری که نفهمد، يکجوری که اولش درست نفهمد و اخمهاش برود توی هم، شروع میکنم قربانصدقهاش رفتن. که چه خوب بلد است حرفهاش را بچيند کنار هم، بینگرانی. که چه خوب بلد است واژهها را بگذارد سر جای خودشان، سر جايی که بايد. که اصلن من دلم پر میکشد برای وقتهايی که اينجوری يادش میرود منِ نشسته اين کنار را، که اينجوری خودش را به درستی، با تمام زير و بمهای ذهن مردانه با تمام هيکل مردانهاش میريزد بيرون، بیملافه. که اصلن من میميرم برای اين گوشهکنارهايی که يکهو با سه تککلمه میآيد جلوی چشمت. برای اين کلماتِ نرِ بیزرورق. بعد، يکجورِ يواشی که نفهمد، قربانصدقهام را جمع میکنم هفتهشت حبه انگور میکَنم میگذارم دهانم. لپهايم باد میکند. خندهام میگيرد. نگاهش میکنم. خيال میکند راه حل مفيدی چيزی ارائه دادهام. لپام را میکشد. برا هميناست که عاشقتم خره. آب انگور میپاشد بيرون.
|
اول قدرت بعد احساس!!!!
یه مدت وقت نشوتن اهنگ گوش نده!!!
این پست شما عجیب نقل حال من بود
با اجازتون توی وبلاکم کامل آوردمش