Desire knows no bounds |
Monday, January 11, 2010
روز يکم
...بعد میدانی؟ زندگیت که شد کلمه، رابطهتان که محدود شد به خطوط ارتباط ديجيتال، الفبا میشود دست و پا و دهان و بدن. همهچيز کمکم تغيير شکل میدهد و معنای ديگری پيدا میکند. کلمه میشود بنيان رابطه. میشود حريمِ شخصیِ تو. میشود روتختیتان، حولهتان، پيراهنِ مردانهی چارخانهی سبز و سورمهایتان. کلمه میشود کنجِ دنجتان، جاگير میشويد توش. بعد، يک روز، کلماتِ معشوقات را در دهانِ زنِ ديگری میبينی. عبارات معشوقات را در خانهی آدمِ ديگری میخوانی. دستخطِ او را میبينی که نشسته توی نوشتههای فلانی. خب؟ که چی؟ مسخره است، نه؟ نيست اما. ما آدمهای مَجازی، ما آدمهای کلمهخوار، خوب میشناسيم جنسِ کلمهها را. انگار پارچهفروش باشيم، اليافشان از حروف. دست که بکشيم به بافتِ پارچه، مظنّه میآيد دستمان. ...مگر قرارمان اين نبود، مگر خودت نگفته بودی برويم با هر زن و مردی که خواستيم، که شد، بخوابيم، اما ننويسيماش؟ مگر جز اين بود که برو با هرکه میخواهی باش، بیکه من بدانم؟ سخت بود؟ لباس زيرت را اما وقتی آويختی از پنجرهی فلان زنِ همسايه، حکايتش ديگر روشنفکری و تاريکفکری و جنبه و درک متقابل و چه و چه نيست جانِ من. حکايت سيرريختن توی غذاست، مفصل، وقتی میدانی من سير دوست ندارم. همين. میشد سير را وقتی بريزی که من نباشم، میشد شورتت را انداخته باشی روی دستهی مبلش، توی هال، پردهتان را هم کشيده باشيد که منِ رهگذر چشمم نيفتد به همآغوشیتان. روی بند که پهن کنی اما، يعنی خيالیت هم نيست که من ببينماش. که يعنی ديدم هم ديدم. همينیست که هست، ها؟ خب. ديدم. انتظار نداری که برايت کف هم بزنم که، ها؟ نه رفيق، اين يک قلم از من برنمیآيد. روز دوم منتظر نشستهام که خشم تمام شود و جای خود را به بیاعتنايی دهد. تمام نمیشود اما. قرص و محکم جاگير شده. خشمگينام و میخواهمت. آنقدر میخواهمت که بشود دست دراز کنم، زيرپيراهنیت را بکشم از بندِ رخت پرت کنم گوشهی حياط. درِ خانهات را بزنم. در را باز کنی. بيايم تو. همانجا، همانثانيه بچسبانمات به ديوار، خشمگين و پرغيظ لبانت را ببوسم. لبانت را با دندانهام ببوسم و با لبهام ببوسم و با تمامِ صورتم ببوسم، همانجا نيمهبرهنه بخوابانمت روی زمين، نيمهبرهنه بشينم روت، کام بگيرم ازت، ساکت و پرغيظ و داغ، بیيککلام حرف. بعد خودم را از تو بکِشانم بيرون، به دَرَک که آمده باشی يا نه، دستت را پس بزنم، سُر بخورم توی بغلت، پرغيظ، در آغوشم بگيری که «جانِ دلم». توی دلم بگويم «زهرِ مار و جانِ دلم». دهانت را بروی که باز کنی به حرف زدن، بُراق شوم روی لبهات، به نيش بکشمات، که يعنی نمیخواهم هيچ، هيچ چيز بشنوم. تو را خواستهام ميانهی خشم و نخواستن. ميانهی خشم و نخواستن و لابدها و نبايدها و هزار و يک اما و اگرِ ديگر. به دندان کشيدهامت تا بگويم حکايتِ من با تو، سياستبردار نيست جانِ دلم، توضيحپذير هم. اين اداها را بگذاريم برای جوانها و کتابها و وبلاگها. خشمگينام و میخواهم در آغوشت بگيرم. در آغوش میگيرمت. حواسم هست زندگی مثل کتابها نمیشود. روز سوم عاشقانه دوستت دارم. نمیخواهم طاقت بياورم اين روزهای نبودنت را. دوستت دارم و چشمهام را میبندم. عاشقی با چشمانِ تمامباز کارِ من نيست. دوستت دارم و نمیخواهم طاقت بياورم نبودنت را و چشمهايم را میبندم. حکايتِ من، ترازوبَردار نيست، تقويمبردار هم. دستِ راستت را میگذاری روی ميز، آرنجت را جاگير میکنی و محکم مینشانیاش، صاف نگاه میکنی توی چشمهام، انگشتانت را میپيچانی دور انگشتهام، شست دستت را فشار میدهی، به هوای مچاندازی، رد سفيدش میماند روی دستم. آرنجم را فشار میدهم روی ميز، صاف نگاه میکنم توی چشمهات، دستت را کمی میچرخانم میکشم طرفِ خودم، بیکه آرنجت از ميز بلند شود، خم میشوم جلو، زير انگشت شست، روی نبضِ برجستهی مچ دستِ راستت را میبوسم. |
Bravo
Ali
man kheili vaght bood ke mikhastam behet begam rastesh........goftam khodet tajrobeh koni behtare.
عین یک فیلم سه اپیزودی کامل
با سر و ته
با یه ساختارِ درست و درمان
حالا فارغ از خودآزاری نهفته در کلیت قضیه :دی
--
دیدی صبحا هر کی یه صبحانه میخوره /.؟
من این قارقارکو روشن میکنم یه دوش سریع میشینم این صفه سفید با خطای طوسی دورش نیگا میکنم خیالم راحت میشه که هست .. بعد تازه میشینم پست میخونم .. تازه نباشه .. از نو قبلیا رو میخونم انگار که نون سنگکو کرده باشی تو ماکروفر .. ولی باز نون سنگکه دیگه .. اینچنینی آیدا ..
--
ولی بخاطر یه چیز کوچولو خودخواهیتو نمیبخشم جدا
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعن...
نشستس و زرد
واقعا لایک
این یکی واقعا ولی خوب بود و من همان ناشناس قبلی هستم
وایییییییییییی بارها تجربش کردم، دردناک و داغِ ولی خشممو فرو نمی بره