استادمون گفت که پنج دغدغه ذهنمیمون رو درباره خدا بنویسیم،تا برامون جواب بده!اما هر چی فکر می کنم میبینم من هیچ دغدغه ای ندارم!گاهی اوقات احساس پوچی و بیهودگی من بیشتر از "موسو" هست،اما با این تفاوت که "موسو" در پایان رمان بیگانه نوشته آلبر کامو جواب سئوالاتش رو پیدا می کنه!اما من هیچ سئوالی ندارم!تا به جوابی برسم!
---------------------- سلام دوست نادیده ی من...2سالی هست که می خونمت...خیلی ریز و اروم و سیال می نویسی ...زنی از جنس دقیقه های جوونی خودم ...شبیه زندگی...کاش ببینمت...
امروز بعد از مدت ها آمدم و خواندمتان....خیلی وقت بود نیامده بودم....آن یادداشت ((این طبل بی هنگام را)) محشر بود. کار خوبی کردید که با هم نخوابیدید... و چه همخانه ی فوق العاده ای داشته ای ...گاهی بی دلیل به غریبه هایی مثل تو سر یک چیزهایی که خودم هم نمی دانم دقیقا چیست، حسودی می کنم.برقرار باشی دوست نادیده...چقدر این عبارت کلیشه ای را دوست دارم: دوست نادیده
----------------------
سلام دوست نادیده ی من...2سالی هست که می خونمت...خیلی ریز و اروم و سیال می نویسی ...زنی از جنس دقیقه های جوونی خودم ...شبیه زندگی...کاش ببینمت...