Desire knows no bounds |
Monday, February 8, 2010
...گویی از آن ِ روزهایی غمگین، مالیخولیایی و جادویی بودند. به آن شهر پایان ِ زمستان، با شبهای تاریک، صدای آژیرها، موشکها، کمبودها، خاموشیها، شهری بهگونهای غریب یکه و تنها، تعلق داشتند. آن منش یکتا از نامتعارف بودن زندگی در شرایطی دشوار، در سایهی مرگ، برمیخاست. بعد از آن همواره چنین احساس کردهام که زنده نگه داشتن یادهای دههی ١٣٦٠ (نه فقط بهدلیل جنگ) برای همهی ما رسالتی اخلاقی است.
هرگز گمان نمیبردم واژههایی که در نوجوانی، در کتابی قدیمی از نویسندهای یونانی خوانده بودم چنین ژرف، در زیستن و نوشتن، برای من معنا شوند: «خوشا آنکس که جهان را در دقایق مرگبار آن زیست». بابک احمدی / مقدمهی «امید بازیافته» [+] |
وقتی خواننده ی یک وبلاگ باشی فکر می کنی که حق داری از نویسنده اش بخواهی اولین جست وخیز های تو را هم ببیند. بنابراین افتخار دارم شما را به خواندن این وبلاگ دعوت کنم به این امید که خواننده دست و پا کنم و مجبور نباشم برای دلداری خودم این جمله ی احمقانه را بکار ببرم که "برای دل خودم می نویسم".
www.cherk.wordpress.com
فرهت
خوب فرض کن منم هاپو ام
من میبخشمت که نتونستی انتظارمو برآورده کنی
چنتا بلاگ رو مث دومینو دنبال کردم- به تو رسیدم- و این مزخرفات
شاید یه روز بقیه یادداشتاتم خوندم
راستی سلین توی سفر به انتهای شب میگفت که:
به خودم میگفتم که کاش مام وطن که این همه حرفش را بهام زدهاند اینجا بود و برایم توضیح میداد که وقتی گلولهای درست وسط خیک آدم فرو برود چه خاکی باید به سرش بریزد