Desire knows no bounds |
Tuesday, February 2, 2010
ايستادهام هنوز. تکيه دادهام به ديوار. سرم گيج میرود. زنی که درون من است نشسته و با چشمانی مبهوت تماشام میکند. زنی که درون اوست دندان به هم میسايد و بد و بیراه نثارم میکند. زن درون من آرام قصه را برايش تعريف میکند. سرم را میاندازم پايين که شرم چشمانم را نبيند. سرم گيج میرود. زن درون من با چشمانی غمگين تماشام میکند. مرا میفهمد اما باورم نمیکند. زن درونش او را میفهمد. زن درون او آنقدر مرا میشناسد که هرگز مرا نمیفهمد، هرگز باورم نمیکند. تکيه میدهم به ديوار. ديوار ايستاده است هنوز. دنيا گيج میرود.
|
خدایش گیج می زند
اما خب نیستی دیگه از اون موقع ها
حالا هر کی باشم.
یه فالوئر
کاغذی گیر شدی انگارک