Desire knows no bounds |
Thursday, June 17, 2010
نامهی وارده
نشستهایم روبهروی صفی یزدانیان. برایمان تعریف میکند که همواره از آنچه دوست میداشته نوشته، از «آنها»یی که دوستشان میداشته. از فیلمهایی میگوید که باعث شده دوستانی و یا آدمهای دوستداشتنی را پیدا کند. از برگمان و فیلمهایش که سبب شده دوستی را بیابد. و ازهمه مهمتر از آن «جلو دانشگاه» معروف. وقت خداحافظی برایش تعریف میکنم نوشتهاش درباره «دریمرز» چنین کارکردی داشته. که آدم را با آدمی، آدمی را با آدمها، من را با آدمی و من را با آدمهایی آشنا کرده. مثل شخصیتهای دریمرز که آنجا، داخل آن خانه، بیتوجه به جهان بیرون از فیلمها میگفتند. از آن شادی ژرف. که باورمان شود چیزهایی هنوز برای «امید» باقی است. و فیلمها و نوشتهها، شد برایمان واسطه آشنایی... خوشحال که بود. خوشحالتر شد. آسانسور کند است. طول میکشد تا برسد. فرصت هست تا خیال کنم همین حس دوستداشتن، همین شعف است که در نوشتهها بوده، که مثل کاتب داستان دیوان سومنات (که هر چه مینوشت تجسد مییافت و از صفحه کاغذ به دنیای واقعی میرفت) دوستداشتههایش جان گرفته، از متنهایش بیرون آمده و این بیرون، دیگرانی را یافته است. آسانسور میرسد. در که باز می شود بیرون مقابلم است. یادشان میافتم. «اما بهتر است که نامها اینجا ردیف نشوند. خودشان میدانند.» |
از نظر استعاره اما خیلی جالب بود، ایده ی خوبی بهم داد. مرسی که ذکرش کردی، گرچه شما هدف دیگه ای داشتی اما برای من فکر می کنم که فایده ای داشت! خوش و خرم باشید
بعنی مثلا بعد از یکسال و اندی که به خانه هاشان سر زده ای و حالت خوب شده است ، حتما" که دوستان خوبی اند در این روزگار قحطی ی دوست . دوستانی که از متن ها ، پست ها و از وبلاگشان بیرون آمده و تمام قد مقابلت ایستاده اند . دوستانی که بهتر است نام هاشان اینجا ردیف نشود ، خودشان میدانند !