Desire knows no bounds |
Saturday, September 11, 2010
شب سوم
دوباره تنهام. و این یعنی عالی. بهترم. تمام دیشب به تماشا کردن فیلم گذشت. خبری از فکر و خیال نبود. فکر و خیال به جایی نمیرسونتم. مث آدمیام که با قایق رفته باشه وسط دریا، شیرجه زده باشه تو آب، از قایق جدا شده و حالا مجبوره به هر حال تا ساحل شنا کنه. نمیدونم تو ساحل چی در انتظارمه. هنوز وقت دارم قایق رو صدا بزنم برگرده سوارم کنه. نمیدونم چهجوری قراره تو ساحل طاقت بیارم اما مطمئنم قایقو صدا نمیزنم. این یه گزینه رو مطمئنم از خودم. بقیهشم حکایت هر که را طاووس خواهد و ایناست دیگه. زمان کمی نبوده که به اینجا رسیدهم، پس نمیتونه ازینجا کندنام هم تو یه بازهی زمانیِ کوتاه اتفاق بیفته. اینو بفهمم لطفن. صبح زود بیدار شدم. ورزش و صبحانه و کار. تا ظهر یه ریز کار کردم. ذهنم یه ثانیه هم به حال خودش ول نگشت. تو کتابخونه که باشم، پرفورمنسام رسمن سه برابر میشه. فضای این اتاق سر شوق میارتم. معبد شخصیمه اصلن. حاضرم ماهها بمونم اینتو و پامو ازش بیرون نذارم.، مگه وقتای گشنهگی. سرراهم به آشپزخونه، رفتم تو اتاقش. نشستم رو تختش... زدم بیرون... مهمونی و گالری و الخ. مرثیهسرایی نداریم. قبول. ماتم و سوگواری و فیلان هم نداریم. قبول. طاقتنیاوردن که داریم که. باید ازین خونه برم. باید این خونه رو عوض کنم. طاقت این یکی رو ندارم. میرم فیلم ببینم. نمیتونم بخوابم. |
Comments:
آیا از اون خونه رفتی ؟درست کی شه آدم بره ؟ چی میشه ؟
Post a Comment
|