Desire knows no bounds




Sunday, November 7, 2010

هنوز مایلم بدونم دیشب شام کجا رفتیم و چی خوردیم

حالم گرفته بود. ازون وقتام بود که کافی بود یک کلمه به‌م حرف بزنن بزنم زیر گریه. من‌ای که معمولن سر کار سیگار نمی‌کشم، سیگارکشان وایستاده بودم جلو پنجره و خیره شده بودم به خیابون شلوغ. کاش بغل‌ش کرده بودم قبل رفتن. درو که بسته بودم، از آسانسور که اومده بودم بیرون، در حیاطو که کوبونده بودم پشت سرم، از دیدرس آیفون تصویری که خارج شده بودم تو کوچه، دقیقن وقتی پیچیدم تو خیابون اشکام اومده بودن پایین. تا وقتی دارم با آدم مقابلم می‌جنگم، می‌تونم خون‌سرد باشم و بی‌رحم. به محض این‌که اون آدم بره تو فاز محبت، نقطه ضعف من می‌زنه بیرون. می‌شم مجسمه‌ی پارادوکس. دشمن شماره یک‌مه‌ها، ولی وقتی می‌بینم به‌م احتیاج داره، حاضرم تمام نفرت و بی‌رحمی‌مو بذارم کنار، برم بغل‌ش کنم به‌ش بگم می‌فهمم چه‌قدر تنهایی، می‌فهمم چه‌قدر دارم بی‌رحمی می‌کنم باهات، حقته‌ها، ولی بیا بغلم. این‌بار اما درو بسته بودم اومده بودم بیرون، بی‌خدافظی، و گفته بودم امیدوارم آخرین باری باشه که می‌بینمت، از ته دل امیدوارم. آخرین تصویر چشمای درشت‌ش بود که داشت نگام می‌کرد، که توش اشک جمع شده بود. از کوچه که پیچیده بودم تو خیابون، اشکام اومد پایین. سخته دشمن شماره یک‌ت هنوز این‌همه دوسِت داشته باشه. ده روز گذشته. شایدم بیش‌تر. نمی‌دونم. من آدمِ تاریخ نگه‌داشتن نیستم. من آدم بو و صدا و مزه‌م. این روزا دلم می‌خواد همه‌ش مست باشم. شبا که مست می‌کنیم، فراموش می‌کنم اون صحنه‌ها رو. عجیبه. درست از همون لحظه‌ای که اتفاق افتاد، اتفاقی که این‌همه وقت منتظرش بودم، دلم براش تنگ شد. الاغ. خودمم دیگه دارم درک‌م نمی‌کنم. چمه خب. سعی می‌کنم کلمه‌مو تا ته فرو کنم تو زندگی، به هیچی فکر نکنم، نمی‌شه اما. هی دستم می‌ره سراغ تلفن، هی به خودم می‌گم آدم باش فرزندم، بی‌رحم باش، پای حرف‌ت وایستا. سختمه اما. تا حالا هم‌چین احساسات رقیق قابل تهوعی تو خودم کشف نکرده بودم. بدترین روشی که یکی می‌تونه در مقابل من پیش بگیره اینه که با دلِ من راه بیاد. رسمن سیستم جنگی‌مو می‌ریزه به هم. کم میارم. خرا. خب یه بار ولم کنین برین پی کارتون شاید آدم شدم. نمی‌کنین که. همه سوئیت. همه باجنبه. ساپورتیو و آندرستندینگ. برعکس من. حالم بد بود رسمن از دست خودم. اون‌قدر لبخند زورکی زده بودم که احساس می‌کردم فک‌م بی‌حس شده. منتظر بودم ساعت نه شه برگردم خونه پناه ببرم زیر پتو. پسرک زنگ زده بود دوباره. نگران بود. اینم آخه با این نگرانی‌های هم‌قد خودش شده قوزِ بالاقوز. آخه چه معنی داره تو این سن و سال بخوای نگرانِ من باشی الاغ. برو زندگی‌تو بکن حال‌تو ببر بچه. خودم یه فکری به حال خودم می‌کنم. چه فکری؟ حالِ الانِ من که فکر کردن نداره که. بخوای به‌ش فکر کنی می‌ریزی به هم، می‌ترسی، کم میاری. باید مث یه قاطرِ مست سرتو بندازی پایین با نیش باز و دندونای اورتودنسی‌نشده بری جلو. قبلنا غر می‌زدم که دارم در تعلیق زندگی می‌کنم و بلاتکلیفم و فیلان. الان اما وضعیت‌ام اِستِیبل شده، شده یه تعلیق دائمی. یه تعلیق خوبِ دائمی. مرسی آقای یونیورس که منو از بلاتکلیفی درآوردی. فهمیده‌م قراره کلن بلاتکلیف باشم و این استیبل‌ترین وضعیت‌ایه که تا حالا داشته‌م در زندگانی. بعد اون‌وقت با خودم فکر می‌کنم هیشکی دیگه رو انسرینگ‌ش پیغام نمی‌ذاره. گناه داره خب. چه خریم ما زنا (با شما نیستم به خدا، ما زنا یعنی فقط من). برگشتنی داشتیم فکر می‌کردیم کدوم آهنگ نامجو بود اون روز ظهر خونه‌ی شهره می‌خوندیم. دوتا آلزایمری بودیم که یادمون نمیومد. آخرین روزای خوشی‌مون بود گمونم. همممه‌ش دلم می‌گیره. یاد روزای ا.غ.تشاش افتاده بودیم که بعد از اون اتفاقای فرساینده جمع می‌شدیم دور هم، بی‌گودر و الخ، مست می‌کردیم و همه‌چی یادمون می‌رفت. با خودمون نشسته بودیم کشف کرده بودیم لابد فلسفه‌ی خونه‌های تیمی هم همین‌جوری بوده اون‌وقتا. مشنگ بودیم دیگه. الان که به اون روزا فکر می‌کنم، همه‌شون رفته‌ن تو مه. یه جورِ سورئالِ عجیبی به نظر میان. حتا دیگه هیچ جزئیاتی ازش به خاطرم نمیاد. یه مشت ابر و مه فقط. خودم تصمیم گرفته بودم از حافظه‌م پاک‌شون کنم. موفق شده بودم. کاش امشب جمع شیم دور هم مست کنیم. همه‌ی روز از یادم بره. وقتای قرارای یه‌هویی، همیشه همین‌جوری می‌شه. همیشه این‌جور بی‌برنامه‌گی‌ها کلی خوش می‌گذره. مث تولد پارسالم. هر آدمی لازم داره یه شبایی بی‌برنامه‌ی قبلی بره فشم. فشم مث ورزش و صبحانه لازمه، حتا اگه نریم فشم. به نظرم یه وقتایی همین که استارت بزنیم بریم فشم، زندگی خودش درست می‌شه. فک کنم با اولین جرعه رفتیم رو هوا. بقیه‌شو یادم نمیاد، اما ازون شبایی بود که همه‌چی رو فراموش کرده بودم. رسمن به حال خودم ول بودم و مدت‌ها بود این‌جوری به حال خودم ول نبوده‌م. گیر کرده‌م تو چی آخه؟ چرا ول نمی‌کنم بره؟ یادمه دیشب خوش گذشت. خیلی خوش گذشت. گمونم به زودی فراموشش کنم. همه‌چی بره تو ابر و مه. هممممه‌ش دلم می‌گیره. می‌گیره؟


Comments:
چقدر اون تیکه رو خوب اومدی که وقتی سرش داد می زنیو باش دعوا می کنی، بعدش به عنوان یکی دیگه که دوستشی می خوای بغلش کنی و باهاش هم دردی. قبلا هم گفته بودی
مثل من...
 
هر دفعه ویلاگتو می خونم بعدش میل دارم کتاب بخونم
 
قبلنا غر می‌زدم که دارم در تعلیق زندگی می‌کنم و بلاتکلیفم و فیلان. الان اما وضعیت‌ام اِستِیبل شده، شده یه تعلیق دائمی. یه تعلیق خوبِ دائمی. مرسی آقای یونیورس که منو از بلاتکلیفی درآوردی. فهمیده‌م قراره کلن بلاتکلیف باشم و این استیبل‌ترین وضعیت‌ایه که تا حالا داشته‌م در زندگانی.
 
وقتی دلگیری و تنها ، غربت تموم دنیا ، از دریچه ی قشنگ ، چشم روشنت میباره ...
 
Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025