Desire knows no bounds |
Monday, January 24, 2011
مرثیهای برای یک کنسرو لوبیا
یا نوشتن به مثابه سوشی در خاورمیانه ابتدا چندتا فلاشبک: 1- همین دیشبها: نشسته بودیم پای فوتبال. اون وسطا یههو شهره گفت اِاِاِاِ، حسین برات لوبیا درست کرده بودم. ماها غش2 خندیدیم. دو تا مهمون غریبهترِ جمع لابد با خودشون فکر کردهن وا، کجای این گزارهی خبری الان خنده داشت اونوقت؟ 2- همین پریشبها: یه مهمونی خودمونی بود، به هوای تولد من. اون وسطا مکالمات گاهی میشد در این حد که یکیمون بگه «جوک شمارهی شیش»، بقیه بگن هاهاهاها. در این حد ارجاعدار بود. بعد یه رفیق قدیمی بود تو جمع که خب زیاد با ما معاشرت حضوری نکرده. تمام مدت داشتم فکر میکردم طفلی داره چه زحمتی میکشه اون لبخندشو رو صورتش نگهداره. 3- همین چند شب پیشا: تو یه مهمونی گودری، حرفِ جنگ جهانی دوم شد. بعد من تازه دوزاریم افتاد که موضوع جنگ دوم نه تنها سر یه سری حرف و حدیث حاشیهای بوده، که حتا سر یه سری لغت-واژه هم بوده که من تا اون شب فک کرده بودم معنیشون بر همگان خیلی واضح و بدیهیه. 4- خیلی شب پیشا، باز تو یکی از همین مهمونیا، با یکی از رفقا مکالمهای در این حد برقرار شد که اون گفت «ها»؟ من نگاش کردم فقط و ابروهامو دادم بالا. اون جواب داد «آهاااا». مکالمه تموم شد و یه ربع داشتیم میخندیدیم. بعد طبعن باقی رفقا کنجکاو که چیه جریان. هیچ رقمه جای توضیح نداشت اما. مربوط میشد به یه هیستوری طولانی که اگه قرار بود توضیح بدیم، میبایست کل گودرو شرح میدادیم. راه نداشت. لابد تو دلشون گفتهن سو هیوووغ. 5- یه سری چیزایی هست در زندگانی، که انگار از نظر من خیلی بدیهیه فهمیدنشون، اما هرگز هیشکی نمیفهمه. و برعکس. سپس پایان چند فلاشبک. و حالا: نشسته بودیم با رفقا به گلواژهگویی، از اون محفلهای خودمونیمون بود که یه شوخی رو گرفته بودیم و داشتیم تهش رو درمیآوردیم. فکر هم میکردیم خیلی بانمکایم مثلن خیر سرمون. یکیمون که غریبهتر بود حوصلهاش اما سر رفته بود. طبیعی هم بود. اتفاقی که معمولن بین آدمای یه «محفل» میفته اینه که کمکم بینشون یه سری «کُد» بهوجود میاد. که اصلن وقتی محفل میشن که بلد باشن از یه سری کلمهی ساده و بیربط، کد بسازن و برن جلو. بعد از یه مدتی هم دیگه از بیرون فهمیده نمیشن. انگار که دارن به یه زبون مریخی حرف میزنن. اینجوریه که لوبیا و سوشی و ایگرگ و دندان سِرهرمس در لنگهی چپ پوتین و دسرِ ران مرغِ غلتانیده در بستنی و هستی-و-زمان میشن کدهایی که بازکردنشون دیگه به این راحتیها نیست. شمایی که اون بیرون نشستی و داری با خودت میگی سو هیووووغ و هرازگاهی هم با دندون گوشهی ناخونت رو صاف میکنی، یادت میره که صرفن داری یه سری کُد رو میبینی، و لاغیر. یادت میره که نوشتهها و شوخیهایی که از اینجور محفلها درمیاد صرفن یه تیکههایی از اون چیزیه که اتفاق افتاده نه شرح کاملش، و بعد مثل همون ران مرغ طفلی، بعدن غلتانیده شده در بستنیِ تعابیرِ شخصیِ من. که اگه نیام برات کدش رو باز کنم که آخه کدوم آدم عاقلی ران مرغ رو توی بستنی میغلتونه و در اینجا ران مرغ مثلن بهجای گلابی نشسته، یا این که وقتی میگم آقاهای غول داشتن ماها رو به هم معرفی میکردن یعنی دارم از غولهایی حرف میزنم که اون سر دنیا فیلمهاشون باعث آشنایی ما شده، باعث آشناییِ کدوم «ما»؟ آشنایی «ما»یی که حتا تو اون جمع حضور نداشتن، اما از عزیزترین رفقای امروز منان و نوشتههای فلان آقای نویسنده در باب غولهای سینما باعث شده ما الان جزو بهترین رفقای هم باشیم و بلاه2؛ اووووه، میبینی چههمه مسخرهست توضیحش؟ میبینی چههمه بیربطه و شخصیه و چههمه هیستوری داره پشت سرش؟ واسه همینه که من میام تو وبلاگم چارتا کلمهی کُد شده پرت میکنم، که مخاطبش دقیقن و صرفن همون چارتا و نصفی آدمیان که میدونن ران مرغ ران مرغ نبوده، گلابی بوده. شما خوانندهی طفلی هم آخه کف دستت رو بو نکردی که خودت کشفرمز کنی که. (میان برنامه: درسهایی که هانکه به من آموخت تو «پنهان»، همون سکانس آغازین فیلم، ما با یه نمای ثابت مواجهایم که نوشتههای تیتراژ به تدریج روی اون ظاهر میشه. اول خیال میکنیم داریم یه عکس رو تماشا میکنیم. بعد خیال میکنیم داریم تصویری از زمان حال میبینیم. چند دقیقه بعد، دوربین که عقب میکشه، هر دو تصورمون به هم میریزه. اون نما نه عکس بوده، نه حتا تصاویری از زمان حال. صرفن نماهایی بوده از گذشته، که آدمهای فیلم مشغول تماشای اونها بودهن. هانکه با «ری-فریم» کردن تو این فیلم داره به ما یادآوری میکنه «اتفاقها لزومن همانای نیستند که به نظر میرسند، که ما تصور میکنیم». که هر فریمای خودش میتونه در قاب فریم دیگهای اتفاق بیفته و معنیِ اصلیِ خودش رو اونجاست که پیدا میکنه. این اتفاق در سراسر فیلم حضور داره و حتا در انتهای فیلم هم تموم نمیشه. منطق روابط آدمهای قصهی فیلم، به کل از سیستم فریم و ری-فریم تبعیت میکنه و مرز «واقعی» و «غیر واقعی» تا زمانی که خالق اراده نکنه همچنان نامعلوم باقی میمونه. هانکه با «ری-فریم» کردن داره بهمون تذکر میده که چهجوری اون چیزی که داریم نگاه میکنیم ممکنه قضیهی اصلی نباشه. ممکنه صرفن اون چیزی باشه که آدمهای قصه دارن تماشا میکنن. تا دوربین عقب نیاد این کد باز نمیشه. «کد ناشناخته»ی هانکه اصلن دربارهی همین کدهاست. دربارهی این که چهطور همهمون عادت کردیم به یه سری کد، که زحمت بازکردنشون قبلن کشیده شده. سالها دیدن فیلمهای معمول هالیوود باعث شده یه سری کد بین همهی مخاطبها پخش بشه، کلیدهاش هم. هانکه اما توی کد ناشناخته داره یادآوری میکنه که اگه قرار بر استفاده از یه سری کد جدید باشه، چهجوری همهمون راه رو اشتباه میریم. وقتی شروع میکنی تمام کارهای یه نویسنده رو دوباره یهجا با هم خوندن، یا تمام کارهای یه فیلمساز رو یهجا تماشا کردن، وقتی یکی هست که وایسته بالا سرت و برات بگه بنیانهای فکریِ این آقای فیلمساز یا نویسنده کجا و چهجوری شکل گرفته، این جهانبینیش داره از کدوم بستر ریشه میگیره، داره سعی میکنه چی بگه به آدم، زمین تا آسمون فرق میکنه با وقتایی که داری جسته و گریخته یه کار از همون آدم رو میبینی. کلن نگاهت به اون آدم عوض میشه. میتونی همچنان دوستش نداشته باشی و ازش خوشت نیاد و یور-تایپ نباشه، اما لااقل تا حدی میتونی درک کنی که این نگاهش داره از کجا آب میخوره. این اتفاق به شخصه برای من در مورد یوسا و فلوبر افتاد، و به شدت بیشتری در مورد وونگ کاروای و برادران داردن و هانکه. یعنی وقتی با بکگراند ذهنیِ این آدما مواجه شدم، یه سری «سو وات»های مهم در مورد فلوبر رو فهمیدم چی به چیه، یه سری «وات؟؟»های مهم در مورد کاروای، مهمتر از همه یه عالمه «وات د فاک»های متوالیم در مورد هانکه. حالا میدونم مدل این آدم در مواجهه با دنیا چه جوریه. حالا تا حدی میدونم تو فیلماش داره با منِ تماشاگر چیکار میکنه. حالا یه سری کلید-واژه دارم که میتونم هر جا شوکه شدم از رفتارش، برم سراغ اونا و تا حدودی خودم رو توجیه کنم که آها، اینی که داره میگه یعنی این.) میخوام بگم منای که عادت کردهم به کدهای بازشده، وقتی یه جایی یه سری کد میبینم که ازشون سر در نمیارم، اولین کاری که میکنم اینه که کدها رو به مثابه خودِ واقعیت فرض میکنم. چون اینجوری عادت کردهم. چون اینجوری عادتم دادهن. بعد شروع میکنم به قضاوتکردن. شروع میکنم به اظهار نظر کردن. واسه همینه که یه وقتایی به قول اون رفیقمون بد نیست وقتی میبینیم داریم یه چیزی رو به کل نمیفهمیم، یهخورده این احتمال رو هم بدیم که شاید یه جاهاییشو این منام که دارم نمیفهمم. منام که در جریان نیستم چی به چیه. وگرنه نمیشه که تمام ملت به جز من کمعقل و احمق و شو-آف و هیوووغ و الخ باشن که. وصیت نهایی اینکه یه بخش مهمی از گرامر، همانا «درک مطلب» است، ولاغیر. وقتی چارتا جمله تو متن بولد میشن که به نظرمون بیربط و مسخره میان، یه خورده احتمال بدیم که داریم معنیِ لغت به لغت رو تماشا میکنیم، در حالی که یه چیزی وجود داره به نام کانتکست، مخصوصن وقتایی که اون زبونی که متن باهاش نوشته شده یه خورده مریخیه و زبون اصلی ما نیست. وصیت نهاییتر این که کلن اینها رو بیخیال شیم و Eternal Gaze ببینیم. |
پس از چند سال دوباره اتفاقی به اینجا رسیدم. خوشحالم می بینم همچنان با انرژی، می نویسین.