Desire knows no bounds |
Wednesday, January 5, 2011
تو مگر این چیزها را حالا بیاد بیاوری
[متن را در فضای این موسیقی بخوانید: آواز شمارهی ۱ برای ویلنسل و ارکستر / اپوس ۱۴۱ اجرای ارکستر موسیقی نو بهرهبری و سرپرستی علیرضا مشایخی آلبوم: ارکستر موسیقی نو] یادت میآید یک سالت بود و مادر همیشه ترا به کولش میبست چون از پی سهتا دختر و پسر آمده بودی که هیچکدامشان چندماهی نپاییده بودند و عزیزت میداشتند و هنوز راهرفتن نمیدانستی و عصرها پدر اگر حالش خوش بود قزل را به حیاط میآورد و تو به ذوق میآمدی و جنگ تمام شده بود اما هنوز تنگسالی بود و چایی را با کشمش میخوردید چون قیمت قند به جان آدم بسته بود و پدر دست در جیب میکرد و مشت پر از قندش را بالا میگرفت و آنوقت قزل چراغپا میکرد و یال بلندش را به پشت میریخت و دمش زمین را جارو میکرد و با دستهای تاشده زیر سینهاش دنبال مشت پدر حیاط را دور میگشت و تو از شوق جیغ میکشیدی و آنوقت پدر مشت را در دهن اسب خالی میکرد و جلال تقلید پدر میکرد و جلال از جیب پدر قندها را کش میرفت و تو را وسط اتاق سرپا نگه میداشت و تو به قند عاشق بودی و ترا چراغپا میکرد تا ترا راهرفتن آموخت. یادت میآید سهسال و نیمت بود و تابستان بود و تو یکهفته بود در تب میسوختی و یکروز پزشکیاری که آنطرفها رد میشد با تهقاشق از گلویت چرک برداشت و در آب ولرم ریخت و گفت چرکها چون در آب حل نشده پس حتم پسرک دیفتری گرفته است و اگر ترا به شهر نرسانند کارت تمامست و جلال آنوقت ترا به کول بست و تا سر جاده یکنفس دوید و ترا سوار کامیون کرد و وقتی به آبیک رسیدید شب بود دیگر و منتظر ماشین دیگر ماندید و تو ناگهان سرت را بالا کردی و به دور و برت نگاه کردی و به جلال لبخند زدی و گفتی داداشی من گشنمه چون تبت رفته بود و پس از چندروز تو غذا میطلبیدی و جلال نان و چایی شیرین سفارش داد و باهم خوردید و شب را در همان قهوهخانه سرکردید و صبح به ده برگشتید و تو تمام راه از جلال کولی گرفته بودی. یادت میآید پنجسالت بود و مادر از ذاتالریه میمرد و تو هنوز مردن نمیدانستی اما جلال میدانست و ترا برداشت برد ماهیگیری و با قزنقفلی قلاب ساخت و آنرا به نخ بست و سر دیگر نخ را به سر چوبدست گره زد و برایت قزلآلا گرفت و تو کیسه دستت بود و جلال ماهیها را در کیسه میگذاشت و سرت گرم بود و مادر زیر خاک میرفت حالا و جلال میدانست و تو نمیدانستی و عصری به خانه وقتی برمیگشتید جلال پرسید خب چندتا ماهی گرفتیم و تو کیسه را دستش دادی و جلال نگاه کرد و دید همهاش قلوهسنگ بود چونکه تو ماهیها را یواشکی به آب میدادی و بجای آنها قلوهسنگ در کیسه میگذاشتی و به خانه برگشتید و مادر دیگر نبود و تو شبها عادت داشتی بغل مادر میخوابیدی و گریه کردی و بهانهی مادر گرفتی و آنشب کنار جلال خوابیدی و خواب ماهیهای نهر میدیدی. یادت میآید هشتسالت بود و جلال از سربازی برمیگشت و برایت توپ ماهوتی سوقات آورده بود و تو با بچههای ده که تابحال توپ ماهوتی ندیده بودند به بازی رفتی و دست رشته کردید و توپ ناگهان از دست یکی در رفت و در مبال همسایه افتاد و تو گریان به خانه آمدی و جلال گفت چی شده و خندید و گفت من جلال معجزهگرم و ترا به اتاق برد و تنگ عصر بود و درها را بست و چراغ لامپا روشن کرد و جانماز پهن کرد و به تو گفت آنسر بنشینی و از تاقچه مفاتیحالجنان پدر آورد و آنرا بر جانماز گشود و ورد خواند و بر کتاب دمید و ورد خواند و در هوا دمید و حالا بتو میگفت چشمهایت را هم بگذاری و میگفت حالا معجزهی جلال را به چشم خود میبینی و تو دل در دلت نبود و مضطرب بودی و حالا بتو میگفت چشمهایت را باز کنی و تو چشمهایت را باز کردی و بر مفاتیحالجنان گشوده یک توپ ماهوتی نو دیدی و از ترس جیغ کشیدی و توپ با کرکهای سفید و خطهای سیاه مارپیچش ترا لبخند میزد و جلال گفت نترس توپ مال تست و تو برداشتیش و دیدی راستی لنگهی همانیست که حالا در قعر چاه بود و از شوق توپ را بوسیدی و به جلال چنان نظر میکردی که گویی جلال خود خدا بود و توپ را قایم کردی و دیگرش دست بچهها ندادی و سالها نگهش داشتی و نمیدانستی جلال با خود از شهر دوتا توپ یکشکل ماهوتی آورده بود و یکی را دست تو داده بود و اگر دومی را هم گم میکردی دیگر هیچ معجزهیی کارگر نبود و تو نمیدانستی همهی معجزهها فقط یکبار تکرار میشوند. تو مگر این چیزها را حالا بدانی. تو مگر این چیزها را حالا بیاد بیاوری. فیل در تاریکی --- قاسم هاشمینژاد [از گودر پرسیوال] |
و مات ماندیدم بر اعجاز مفاتیحالجنانِ ماهیهای تهِ نهر ...
عالی.
از گودر
متن اونقدر بسیار بود که دامنم از دست برفت
بسیار بسیار بسیار مرسی
موزیک و متن هم بسی بیفزاینده بود بر این بسی