Desire knows no bounds |
Wednesday, January 5, 2011
وقتی موضوعی بهشدت بحثانگیز است - مثل هر موضوعی در رابطه با جنسیت - نمیتوان به بیان حقیقت امیدوار بود. تنها میتوان نشان داد که چه چیز باعث شده چنین عقیدهای شکل بگیرد. تنها میتوان به مخاطبان خود امکان داد که با توجه به محدودیتها و تعصبها و خصایص فردی سخنران، خودشان نتیجهگیری کنند. در اینجا داستان بهتر از واقعیت میتواند بیانگر حقیقت باشد. بنابراین، با استفاده از تمام آزادیها و اختیارات رماننویس، میخواهم داستان دو روز پیش از آمدنم به اینجا را تعریف کنم. لازم نیست بگویم آنچه شرح خواهم داد وجود خارجی ندارد؛ آکسبریج یک نامِ داستانی است، فرنهام هم همینطور؛ «من» فقط کلمهی مناسبی است برای کسی که وجود خارجی ندارد. دروغ از لبهای من جاری میشود، اما شاید حقایقی هم با آن آمیخته باشد. وظیفهی شماست که این حقایق را بیابید و تصمیم بگیرید آیا هیچکدام ارزش نگهداشتن دارد یا نه. و اگر نداشت، میتوانید همه را در سطل زباله بریزید و فراموش کنید.
اتاقی از آن خود --- ویرجینیا وولف |
7،8،10 صفحه هم خوندم
حس کردم فاز-اش فاز الآنم نیست
لیدی ال که تموم بشه میخونماش
بدجور چسبید این یه تیککهش. به خصوص که خودم این مشکل رو شدیدن با نوشتههای وبلاگم و برداشت خوانندهها دارم