Desire knows no bounds |
Thursday, May 5, 2011
من یه وقتایی بلد نیستم خودمو از کف منحنی جمع کنم. یعنی یه بحرانایی هستن در زندگانی، یه بحرانای خیلی کم و مشخصی، که جزو نقاط ضعف من محسوب میشن. اتفاق که میافتن، ذهن من شروع میکنه از من یه هیولا ساختن. شروع میکنه همهی تقصیرا رو به گردن گرفتن و هی خودمقصربینی هی خودمقصربینی بعد کمکم شروع میکنه به خودلوزربینی و یههو چشم باز میکنی میبینی چارزانو نشستی کف منحنی سینوسیت، داری قلیون میکشی و داریوش گوش میدی و اصن یه بساطی.
اینجور وقتا آقای دوستم مث یه زورو از راه میرسه. خیلی خونسرد چندتا سؤال کوتاه میپرسه، جوابای منو میذاره تو فرمول و شروع میکنه آروم و شمرده، یهجوری که بره تو مغزم، توضیح میده که دارم کولیبازی درمیارم و این چیزا اقتضای این دورهست و باید آمادهی بدتر از اینها هم باشم و بعد شروع میکنه به اینکه تمام اینایی که داشته منو سکته میداده طبیعیه و ما مردا چنین و چنان و بعد قاطعانه میکنه تو کلهم که دارم زیادی شلوغش میکنم، اصن نگران نباشم و خودمو نبازم و تا همین جاش هم آی دید مای بست، هر کاری هم میکنم بکنم فقط لطفن کلکل نکنم. من؟ خب طبعن خیالم راحت میشه چون آقای دوستم یه پیغمبره و وقتی اون منو تایید کنه یعنی همهچی مرتبه و یه خورده خیالم راحت میشه و شروع میکنم به ورزش سنگین، آشپزی و مرتب کردن کتابخونه. انتقامِ ثابت و همیشگیِ من از کولیبازیهام. حالا اینا رو گفتم که بگم دقیقن، دقیقن و دقیقن تو همین مورد خاص، هربار همین فرمول عینن تکرار میشه، حداقل تو این سه باری که برام اتفاق افتاده، و من هربار احساس میکنم دنیا به آخر رسیده، و هر بار، دقیقن هربار باید همین روند بالا دوباره طی بشه تا من آروم بگیرم، بتونم یه خورده فاصله بگیرم و بعد که کمی آروم شدم به خودم بخندم که خاک بر سرت، اینبار هم شد مث همون دفعه که. بدیش اینجاست که هیچبار موقع وقوع اتفاق، نمیتونم تشخیص بدم ایندفعه هم یکی از همون دفعههاست. حالا میدونم که این نقطه ضعف، بزرگترین و لعنتیترین نقطهی شکستن منه. تنها جاییه در زندگیم، که هیچ انعطافی برام قائل نمیشم، هیچرقمه نمیتونم خودمو توجیه کنم، خودم به ضرس قاطع خودمو محکوم میکنم و سه سوت نابود. آدم چرا آدم نمیشه؟ حالا آرومم کمی، آرومتر حتا. هنوز بوی فروپاشی تو دماغمه اما.
|
Comments:
سلام.احساس میکنم حال و روزم شبیه حال بد رد شده تو هستش. کف منحنی! چه اصطلاح جالبی. ولی با وجود تمام آدمایی که دور و برم رو شلوغ کردن . کسی رو ندارم که بتونم بهش بگم یا بتونه بشنوه منو. بتونه آروومم کنه. خیلی نیاز به کمک دارم این روزها و شاید یه غریبه که از نزدیک آدمو نشناسه و نخاد قضاوت با پیش داوری بکنه بهتر بتونه به آدم کمک کنه. در هر صورت این دست منه که دراز شده اگه حس کردی میخوای حرفامو بشنوی یه خبری بده ممنون
Post a Comment
|