Desire knows no bounds




Saturday, May 7, 2011

شربت بهارنارنج می‌ذاره جلوم. وقتایی که قراره حرف جدی بزنیم خبری از درینک نیست. مگه قراره حرف جدی بزنیم؟ نگاش می‌کنم. می‌گه میای با من بریم سفر؟

شروع می‌کنم وررفتن با یخای توی لیوان. همین‌قد که بلافاصله جواب نداده‌م، چشام برق نزده و هیجان‌زده نشده‌م، حتمن خودش تا ته ماجرا رو خونده. حالا هرچی هم بخوام بگم، یه مشت توجیه محکمه‌پسنده لابد. اونی که باید بفهمه رو فهمیده. می‌تونم چارتا جمله‌ی خوشایند پیدا کنم، اما دست و پا زدنِ بیهوده‌ست. لااقل جلوی آدمی که این‌همه منو می‌شناسه دست و پا زدن بیهوده‌ست. با خودم فکر می‌کنم یعنی الان با وررفتن به یخای توی لیوان دیگه به کل رابطه رو نابود کردم؟

نمی‌دونم کِی، اما می‌دونم یه روزی رسید که شروع کردم هر آدمی رو واسه یه چیزی دوست داشتن. با یکی دوست داشتم برم کنسرت و سینما، با اون یکی می‌شد حرفای روشن‌فکرانه زد و چیز یاد گرفت، با اون یکی می‌شد رفت مهمونی خوش گذروند، یکی دیگه رفیق خوبی بود و همه‌جوره با هم اوکی بودیم، اما دلم نمی‌خواست باهاش بخوابم. کم‌کم آدما برام جا افتادن تو یه شابلون خاص. از اون طرف اما من شروع می‌کردم کم‌کم همه‌ی زندگیِ اون آدمه شدن. اون آدمه می‌خواست همه‌ی وقت‌شو با من بگذرونه. من اما کارهای مختلفم آدمای مختلف داشت. از یه جایی به بعد گیرها شروع می‌شد دیگه. رابطه‌هه کار نمی‌کرد. نمی‌شد همه‌چی رو در حد جاست فرندز نگه داشت. می‌شد، اما به سختی.

جدیدنا خیال کرده بودم دیگه گذشته اون دوران. دیگه آدم شده‌م. سعی کرده‌م تا جایی که می‌تونم تعادل برقرار کنم تو رفاقت‌ها و رابطه‌ها، خیر سرم. بعد درست همین وسط، همین الانی که دارم تلاش می‌کنم برای یه مدت هم شده محض رضای خدا بیرون رابطه بمونم، یه نفسی تازه کنم، میاد یه هم‌چین پیشنهادی می‌ده. اونم کی، آقای ایگرگ‌ای که می‌دونه من چه‌جوری شیفته و مریدشم.

خب؟ خب این‌که بله، من شیفته و مریدشم، اما نمی‌خوام باهاش وارد رابطه بشم. اصن از اول گذاشته‌مش تو فولدر آدم‌هایی که نباید به‌شون دست زد. همیشه خیال کرده‌م به این آدما اگه زیاد نزدیک شی، پودر می‌شن. شکوه و ابهت‌شون فرو می‌ریزه. دلم می‌خواست یکی باشه که همین‌جوری از دور عاشقش باشم، واسه خودم. بی‌که رابطه‌ی عاشقانه‌ای شکل بگیره اون وسط. همین‌جوری شاگرد-استاد باقی بمونیم، مث مهندس غین، گیرم به سختی.

حالا درست تو همین هیر و ویر، نشسته رو مبل، روبروی من، می‌گه میای با من بریم سفر؟ تا دماغ رفته‌م تو لیوان و دارم با یخا بازی می‌کنم. خفه شده‌م رسمن. هیچ حرفی به ذهنم نمی‌رسه. اما مغزم اون وسط داره به شکل احمقانه‌ای پردازش می‌کنه که خب الاغ، شاید بخواد دو تا اتاق بگیرین. بعد ازون‌ور رفیق‌مون می‌گه اصن گیرم سه تا اتاق بگیرین، منظورت اینه که اصلن نمی‌خوای در طول سفر شبا بری بار، امکان نداره مست برگردی هتل، استخر و لب دریا و اینام که نداریم دیگه. اصلنم که تو این مدت شیفته و واله‌ی آقای ایگرگ نبودی و مدام قربون‌صدقه‌ش نرفتی تو دلت و هیچی. یکی دیگه می‌گه خب دردت چیه پس؟

من؟ از کجا بدونم دردم چیه. فقط می‌دونم ازونام که بعضی وقتا یه عمر عاشق یه آدمی‌ام که مطمئنم هیچ اتفاقی نمی‌تونه بین‌مون بیفته، بعد اما به محض این‌که علائم وقوع اتفاق می‌ره که ظاهر بشه آدمی می‌شم «اوه2، غلط کردم». معتادم به این که از پشت ویترین عاشق بعضی آدما باشم. بخرنش بدن دستم مزه‌ش می‌ریزه.

من؟ عمرن بدونم دردم چیه. اما می‌دونم که نمی‌خوام بیش از اینی که هست به این آدم نزدیک بشم. این رابطه همین‌قدش برای من همیشه کافی بوده. چرا برای اون نیست؟

بعد دیدی یه آدمی که خیلی مهمه برات، یه آدمی که خیلی رفیقه، خیلی حق داره به گردنت، چه‌جوری می‌مونی تو رودروایستی که بخوای پیشنهادشو رد کنی؟ اصن به طرز احمقانه‌ای احساس وظیفه می‌کنی حتا که باهاش بری سفر، باهاش بری هرجا، هرچی.

عجالتن نمی‌دونم پیشنهادش رو قبول می‌کنم یا رد. می‌دونم که با حرف زدن راجع به‌ش ممکنه خیلی چیزا تو صورت مسأله عوض شه. می‌دونم که باید حرف بزنیم. دلم نمی‌خواد اما و صرفن معتقدم آقای ایگرگ نباید پیشنهاد سفر می‌داد (این اسمش اعتقاد نیست البته، آی نو) و احساس می‌کنم همین‌که به جای جواب با دماغ رفتم تو لیوان یخ‌دار یعنی که کل رابطه رو فیلان.


Comments:
بین اون آدم هایی که من و دوستم واسه سریال فرندز زندگیمون خیال پردازی کردیم یه اصطلاح هست که که میگه:
"گیوشت گفتی"
یعنی خییییییییییییییلی خوب و راست
و حرف دل و حقیقت گفتی

با اجازه میذارم تو وبلاگم
 
و اين يعني بحران . يا شروع يك بحران . جايي كه جاي حرف زدن باشد و حرف نزني و جايي كه جاي حرف زدن نباشد و حرف بزني . گاهي البته كه بايد نگاه يا دست يا سر و حتي چرخش كمر حرف بزند و زبان اما زبان به كام بگيرد و لام تا كام حرف نزند اما جايي است ، جاهايي است در زندگاني كه فقط و فقط زبان بايد حرف بزند ولا غير . جايي كه هيچ جاي با دماغ فرو رفتن به ليوان يخ دار نيست . جاي ايما و اشاره نيست . جايي است كه نگاه كار نميكند . كه نبايد بكند ...
نه گفتن بهتر آن است كه به زبان آيد . بر زبان جاري شود . كه هيچ چيز جاي زبان را نخواهد گرفت به وقت نه گفتم . كه اگر سكوت علامت رضاست اما سري كه فرو رفته است به ليوان يخ شايد كه علامت رضايت . رضايتي عميق كه از فرط عمق ، فرو رفته به ليوان يخ ...
نه را بايد گفت . گفتن نه را بايد كه زبان بر عهده بگيرد كه آنكه گفته است ، پيشنهاد داده است تا جواب بله بگيرد ، هر آنچه را كه ببيند ، حتي اگر فرو رفته باشد تا ته ليوان پر ز يخ ، بله تلقي ميكند . كيست كه مشتاق نه باشد .كيست كه بگويد تا نه بشنود . آنكه بله مي خواهد ، بله خواهد گرفت مگر كه با دو گوش خود و به بانگ رسا بشنود نه ي تو را ...
نه . كافي نيست . با سري كه فرو رفته در ليوان يخ كافي نيست . جواب نيست . "نه" نيست .شايد كه سر برون آوردي و با چشماني پر از برق شوقو دستاني ، پشت دستاني كه شربت دو دهان ، شايد كه آب دور دهان ، دهان آب آورده را پاك مي كند ، فرياد زدي كه آري ، آري مي آيم .
و اينهمه را چرا كه يك مرد بايد بتنهايي به دوش بكشد. اين " نه " را چرا كه بايد او از ته ليوان يخ دار بيرون بكشد . هر چند كه خاص باشد و باهوش . هر چند كه مراد باشد و استاد . هر چند كه آقا باشد آنهم آقاي ايگرگ . هر چند كه بتواند . اما چرا ؟! ظلم نيست ؟!
 
انقد دوس دارم آدمایی مثل تورو خفه کنم، بعد آتیش بزنم، بعد بندازم تو رودخونه تا یه تمساح گرسنه از خوردنش لذت ببره!
(حالا گیر نده که تمساحا غذای سوخته دوس ندارن؛ ایشالا که دوس دارن)
 
چند روز پیشا یه گرفتاریی داشتم نه که مشابه باشه ها اما کلا یهجورایی همین ماجرای تصمیم گیری بود در مورد یه مشکل .. راستش بعد از اینکه حالا به هر صورت مجبور شدم با موضوع مواجه بشم و صرف نظر از نتیجه حلش کنم بعدش به نظرم اومد که واقعا کار درستی بود . یعنی مهم نیست نتیجه چی میشه اما در هر حالتی بهتر از حل نکردنش بود و رها کردنش به حال خود .. اهورا
 
من فکر ميکنم اين آقای ايگرکی که تو توصيف ميکنی يکم با کسی که بهت پيشنهاد مسافرت ميده همخونی نداره.
نميگم پيشنهادش درست بود يا غلط. ميگم ما دخترا بعضی وقتا از آقايون يک بتی ميسازيم که نيستند.
مواظب باش که کسی که تو فکر ميکنی همون آدم باشه.
 
من فکر ميکنم اين آقای ايگرکی که تو توصيف ميکنی يکم با کسی که بهت پيشنهاد مسافرت ميده همخونی نداره.
نميگم پيشنهادش درست بود يا غلط. ميگم ما دخترا بعضی وقتا از آقايون يک بتی ميسازيم که نيستند.
مواظب باش که کسی که تو فکر ميکنی همون آدم باشه.
 
na toro mishnasam na aghaye igrego, vali khob man migam bikhiyale in safar, pasho boya esfahan bet ghol midam kolliya hal koni,in pishnahad kheili boodAAAre,
 
Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025