Desire knows no bounds |
Tuesday, May 24, 2011
همینجوری داشت یهتِک واسه خودش حرف میزد و من دستمو زده بودم زیر چونهم محو حرفاش، با یه لبخند گل و گشاد جولیارابرتزوار. وقتی دستتو زده باشی زیر چونهت با این لبخنده، خیلی سخته وضعیتتو تغییر بدی. کش اومدم همینجوری برا خودم، یهعالموقت. حرفاش که تموم شد عضلات صورتم خواب رفته بود. بهش گفتم تو ازون آدمایی که هنوز تو دلشون یه عالمه مسافر ملایر دارن. نپرسید یعنی چی. لابد فک کرد ازون اصطلاحات مندرآوردیمه. لابد حدس زد نباس چیز بدی باشه. گفت ها.
|
Comments:
این کامنت مال پست قبلیه ولی چون اون کامنت مزخرف اونجا بود گفتم اینجا بنویسم. برای شماها که پستهاتون همینطور الکی 100 تا لایک میخوره خوب شاید چندان مسئلهای نباشه که یه پست بی لایک داشته باشید،اما من دلم اینقدر سوخت که پست قبلی رو دیدم، به خاطر کیومرث وجدانی. یعنی از نسل اراذل عشق امیر قادری و نیما حسنی نسب کسی نیست که کیومرث وجدانی رو بشناسه؟ البته این هم واقعاً برام سؤاله که جنابعالی چه جوری باهاش آشنایی؟
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/2011/06/110609_l41_cinema_kiomars_vojdani_interview.shtml
Post a Comment
|