Desire knows no bounds |
Sunday, May 15, 2011 دفتر سپید vs. دفتر فیلی بدینترتیب من بعد از سالها دوباره شدم «همون دختره که دوست علیرضائه». حالا هر قدر من بیام قسم و آیه بخورم ای کسانی که به علیرضا ایمان آورده بودید، بدانید و آگاه باشید که آدم گاهی وقتا بهتر است یک علیرضای دیگر داشته باشد هم، یا گذشت آن زمانی که آنسان گذشت، هیچکس باور نمیکنه که. بعد هنوز من همون دخترهم که اعتبارشو داره از علیرضا میگیره. اسبا. حالا اون سالها باز یه چیزی، اما الان آخه؟! هی اومدم واسه این رفیقمون توضیح بدم چهجوری سرنوشت ممکنه خودبهخود انتقام بگیره از آدما، و هی اومدم ورسیون جدید علیرضا رو آشکاره کنم، دیدم راه نداره. اولن هیشکی تا به چشم نبینه باور نمیکنه، دومن به قول علیرضا ما دیگه تو سنی نیستیم که حوصلهی آدم جدید و رزومهی جدید داشته باشیم که، پس بهتره همین چارتا و نصفی نقاط درخشان رزومهمون رو خراب نکنیم و احساس کنیم هیستوریِ باشکوهی داشتیم. خب، راست میگفت، منم قبول کردم. اما از رزومه که بگذریم، دنیا اینجوری میچرخه که نه من بامداد خمار باقی میمونم، نه علیرضا عموداستایوفسکی. بعله. علیرضا یه زمانی علیرضای دفتر سپید بود. منم اون زمانا جوون و ذوب در ولایت، کشتهمردهی نثر و طنز این آدم (هنوزم هستم، عین احمقا)، اینه که اوهوم، تنها آقای وبلاگیای بود تو زندگیم که آگاهانه سعی کردم مُخشو بزنم. حالا بماند که ته ماجرا به کجا کشید:دی اما، هماکنون، به عنوان یک «اون دختره دوست علیرضا»ی سابق، از دست سرنوشت بسیار راضی شاد و مفرحم و توجه تمام عشاق قدیم و جدید ایشون رو به دست سرنوشت جلب میکنم:دی
|
mamnoon ziad
Katararina Ivanovna (molaghab be Shoorin)
یادمته تو رو. باشه حتمن.
اصولن دیگه ناپدید شدی؟ نمینویسی هیچجا؟
Shoorin