Desire knows no bounds |
Sunday, February 5, 2012
رسیدم خونه و احساس کردم نمیتونم بدون باقالیپلو زنده بمونم تا فردا، بنابراین بساط باقالیپلو با ماهیچه رو ران کردم: برنج بشور باقالی دربیار از فریزر بذار بپزه یه بسته گوشت بذار تو مایکروویو دیفراست شه پیاز تفت بده زهراخانوم باز این زودپزو کجا گذاشته آخه من نمیفهمم یادم باشه زردچوبه بخرم راستی زیر پیازو کم کن گوشتو تفت بده حالا سوپاپ پلوپز کو اگه راست میگی این کشو اون کشو نیست آقا حالا خرو بیار باقالی پلو بار کن یه قابلمه آب بذار رو گاز واسه برنج آخه آدم سوپاپو میذاره تهترین قسمت کشوی قاشق چنگالا چهقد دلم چایی میخواد آب بریز رو گوشت در زودپزو ببند زیر آب برنجو زیاد کن زود جوش بیاد شویدهام داره تموم میشه و مامان گفته تا عید دیگه سهمیهی شوید ندارم زنگ بزن سوپر کره و ماست سون و مایع ظرفشویی بفرستن اه که از برنج شستن چه بدم میاد زیر کتری رو کم کن دو پیمانه چایی دم کن این وسط با علیلطفی ورورور همزمان جواب اساماسهای علیرضا اه دیدی یادم رفت بگم زردچوبه بیارن برنجو بریز تو قابلمه آبِ باقالیها رو خالی کن نمک زیر زودپزو کم کن ظرفِ کف گوشت و قاشق ماشقا رو شروع کن شستن تا برنج بجوشه هزارتا لیوان تو سینک رو هم بشور لطفن باقالیها رو اضافه کن آبکش بذار تو سینک برم سیبزمینی بیارم از رو تراس واسه تهدیگ نه ولش کن حوصله ندارم سیبزمینی پوست بکنم یه لیوان چایی بریز برا خودت توش یه دونه نبات زعفرونی بنداز ته قابلمه روغن بریز بذار داغ شه نون لواش بچین کف قابلمه یکی دو کفگیر برنج یه مشت شوید خشک باز یکی دو کفگیر باز یه مشت زیر چایی رو خاموش کن این سوپاپه چهقدر صدا میده لای پنجره رو یهخورده باز کن خفه شدیم از بوی غذا زیر قابلمهی برنجو زیاد کن بخار بده بالا یه لیوان آب بیار بذار کنار دستت با روغن بدی رو برنجا تو این فاصله برو کامپیوترتو روشن کن مبادا یه خورده دیر بشه اینترنتت آخخخ که چه باقالیپلومه دمکنی رو از تو کشو بیار بیرون جلز ولز قابلمه که دراومد درشو بردار روغن بده روش با نصف لیوان آب روش با نصف لیوان آب آب آب با نصف لیوان آب الاغ، اونی که ریختی شما چایی شیرین بود.
|
..... راستی اون متن هم از کتاب خاطرات سیلویا پلات هستش
حالا بماند که تو بدون لینک گذاشتی تو وبلاگت بدون ذکر منبع، لااقل اون پایین ش ننویس سیلویا پلات!
... من به آنهايی که عميقتر می انديشند٬ بهتر مينويسند بهتر نقاشی ميکنند بهتر اسکی ميکنند دوست داشتن را بهتر بلدند و بهتر از من زندگی میکنند غبطه ميخورم.
فکر ميکنم آدم به درد بخوری هستم٬ فقط چون اعصاب بينايی دارم و سعی ميکنم هر آن چه ميبينم و درک ميکنم بنويسم٬ چه احمقی !
ميتوانم انتخاب کنم که فعال و پر جنب و جوش و شاد باشم يا منفعل و بدبين و افسرده. يا حتی با تلفیقی ميان این دو حالت خود را آزار بدهم...!
... وقتی که ما احساس میکنیم همهچیز را میخواهیم، احتمالا بهاین دلیل است که بهطور خطرناکی نزدیک به نخواستن هیچچیز هستیم...!
... برگشتهام خانه. موهایم را شانه زدهام. لباس خواب به تن کردهام و منتظرم خوابم ببرد. امشب میهمانی رونمایی بود. کتابم چاپ شد، بالاخره. مدتها بود منتظر فرارسیدن چنین شبی بودم. حالا آن شب فرا رسیده، تمام شده و منتظرم خوابم ببرد. سرخوردهام؟ نمیدانم. انتظار داشتم منتقد دیلی تلگراف برایم هورا بکشد؟ نمیدانم. تنها این را میدانم که اتفاقها در ذهن من پررنگتر و شفافتر و هیجانانگیزترند. در زندگی واقعی اما همهچیز دو پرده ماتتر است، معمولیتر. اتفاق، میافتد و تو با خودت فکر میکنی ارزش اینهمه تب و انتظار را داشته؟ انتشار نخستین رمان، سفر، جدایی، بازسازی خانهی چوبی کنار دریا، ملاقاتهای پیدرپی با ریچارد، همهشان معمولیتر از آن بود که در ذهنم ساخته بودم. در این زمانه دیگر از اتفاقهای بزرگ خبری نیست. بهیادماندنیترین خاطراتم در لحظات بیخبری و بیانتظاری اتفاق افتاده است. باید از خارقالعاده کردن چیزها و آدمها در ذهنم دست بردارم. شاید راز مهم زندگی همین باشد. زندگــــــــــــــی کردن در لحظــــــــــــــه، پذیرفتن رویدادها همانطور که هستند، و منتظر هیچ واقعهی بزرگی نماندن...!
خاطرات سیلویا پلات / سیلویا پلات / مترجم : مهسا ملک مرزبان
اینم لینک کتابشه