Desire knows no bounds |
Tuesday, March 6, 2012
- 13 -
باید نوشته باشماش قبلن. دفتری، کاغذی، گوشهای خلاصه. تصویر آن شب هنوز آنقدر پررنگ مانده که نمیشود جایی ننوشته باشماش. تابستان بود. یک شب داغ تابستان. دیروقت. حرف نمیزدیم. موسیقی آرامی پخش میشد، کلاسیک، و هُرهُر کولر، یکنواخت. خانه نیمهتاریک بود. نشسته بودم روی مبل کوتاه بیپشت و بیدسته، همان جلو، موهایم را بسته بودم بالای سرم، تاپ قهوهای سوخته تنم بود با شلوار کتان خاکی، کولهام پایین پایم بود و خمشده بودم بندهای کفشم را ببندم، آلاستار یشمی، منتظر که آژانس سر برسد. آمده بودی نشسته بودی روی مبل، همان پشت، با دستهات ریتم گرفته بودی، روی سرشانههام، و نتهای موسیقی را کشیده بودی روی تنم، نرم و بیفشار. دیروقت بود. ماشین نرسیده بود و موسیقی رفته بود تا طول بکشد و انگشتهات با موسیقی طول کشیده بود. زنگ در را زده بودند، تاکسی آمده بود. من نرفته بودم، مانده بودم تا موسیقی و هُرهُر کولر و ریتم دستهات به سرانجامی برسند با هم. منتظر بودم همهچیز بماند همانجور، در همان نیمهشب دیروقتِ تاریک و داغ تابستان. نشد، نمانده بود اما.
حالا حاضرم شرط ببندم به خاطر نمیآوری آن شب را. حاضرم شرط ببندم نمیدانی آنشبِ خانهی تو را میگویم حتا. من اما از همان سال تا امروز دنبال آن چنددقیقه گشتهام در خانهات، دنبال آن اتصال نرم و ظریف، نرم و ظریف و بیبند، در تمام آلبومهای بعدی که با هم گوش دادیم، تمام شبهای بعد، در تمامِ باهمبودنهامان، دنبال آن انتظار عجیب و خوشایند، خوشایند و ناکام، بعد از آن شبِ طولانی. Labels: stranger |
خوش حال باش که تو اون شب و اون لحظه رو داشتی ما که...