Desire knows no bounds




Friday, April 13, 2012


1. تو اپیزود شیشم سیزن پنج کلیفورنیکیشن، یه سری فلش‌بک هست مال زمانی که هنک و کارن دارن تصمیم می‌گیرن موو کنن به ال.ای. کارن نگرانه که هنک دیگه مث قبل مال اون نباشه، هنک اول مخالفه اما بعد در عمل می‌بینه که اوهوم، چه‌قدر محتمله که این اتفاق بیفته. به کارن می‌گه من از تصمیمم منصرف شدم، بی‌خیال شیم. کارن اما می‌گه نه، من برعکس، به نظرم تو این‌جا خوشحال‌تر خواهی بود. ما از پسش برمیایم. من تصمیممو گرفتم. موو می‌کنیم به ال.ای. 

2. “Cities don’t change people. People don’t even change people. We are who we are.”

3. دبستان که می‌رفتم، عاشق بازی «هفت‌سنگ» بودم. هفت‌سنگم خیلی خوب بود. همیشه هفت تا سنگ مرمر و یه توپ ماهوتی داشتم تو جامیزم. یه بار توپ رفت زیر پام، خوردم زمین، بدجور. زانوم صدمه دید. حسابی. آب آورد و دکتر بسته‌بندی‌ش کرد گفت اگه تا دو هفته دیگه آبه خودبه‌خود جذب نشه باید با سرنگ بکشیم آبو. از این سرنگا که به گاو می‌زنن. من؟ داشتم سکته می‌کردم. هنوز هم از آمپول می‌ترسم. تمام اون دو هفته خداخدا می‌کردم آبه خودش جذب شه و سر و کارم به اون سرنگ عظیم‌الجثه نیفته. با خودم عهد کرده بودم اگه جون سالم به در ببرم دیگه لب به هفت‌سنگ نزنم. دو هفته گذشت و دکتر پامو باز کرد و گفت احتیاجی به سرنگ نیست، اما باید مواظب باشم و مراعات کنم. من؟ دو هفته بعد دوباره مث قبلنا مشغول هفت‌سنگ بودم.

4. بچه که بودم، بابا که پوکر بازی می‌کرد، هیچ‌وقت نرفتم بشینم پشت دستش. حس می‌کردم بازیه خیلی جدی و عصا قورت‌داده‌ست. هنوز هم درست حسابی پوکر بلد نیستم. همه از من تعجب می‌کنن.

5. بازی مرسوم فامیلی ما «خروس» بوده همیشه. یه جور پوکرِ خفیف، با قابلیت بلوف و خالی‌بندی و کُری‌خونی و برد و باختِ سریع و تقلب و شوخی و خنده به مقدار فراوان. بچه که بودم، یادمه وقتای بازی دو حلقه تشکیل می‌شد. یه حلقه بابابزرگ و دایی‌جان و شوهرخاله‌های مامانم و آقا آلمانیه و زن‌دایی مامانم و مینوخانوم اینا، یه حلقه مامان بابام و خاله‌هام و پسردایی‌های مامانم اینا. جو حلقه‌ی اول همیشه سنگین بود. دست که داده می‌شد، همه در سکوت می‌رفتن تو کارتا و سیگار بود که دود می‌شد و نگاه‌های ساکت بود که رد و بدل می‌شد. کُری‌های جدی و برد و باخت‌های سنگین و اسکناس‌های نوی تانخورده. انگار اجلاس سران باشه. تو حلقه‌ی مامانم اینا، اسکناس‌ها خوردتر بود و غش‌غش شوخی و خنده و بلوف‌های تموم‌نشدنی بابا و بازی اوناسیس‌وار مامان و توپ زدن‌های خل‌خلی و بلوف و تقلب و شوخی‌های آن‌چنانی. از حلقه‌ی اول دود بلند می‌شد، از حلقه‌ی دوم غش2 خنده. من؟ «خروس» رو با ساعت‌ها پشت دست نشستن یاد گرفتم. پشت دست بابابزرگ و پشت دست بابام.

6. حکم هیچ‌وقت بازی خونوادگی ما نبود. هنوز هم حکم رو سرسری بازی می‌کنم. یادم نمی‌مونه حساب خال نگه دارم. بیشتر حواسم پی شوخیه و رد و بدل کردن اطلاعات کارت‌ها با پارتنرم و ازین‌جور چیزا. یه مدت وارد یه خونواده‌ای شدم که حکم بازی اصلی‌شون بود. حیثیتی بازی می‌کردن. رگ گردن می‌زد بیرون و اینا.  یه‌جوری خال می‌کوبوندن زمین که آدم جرأت نمی‌کرد جیکش دربیاد. اولا خوشم نمیومد ازین که منو با اکراه تو بازی راه می‌دن. حس می‌کردم مال اینه که تو اون خونواده اکثرن مردا پای بازی بودن و من چون زنم حال نمی‌کنن و اینا. بعدنا اما فهمیدم اون حکم‌بازای حرفه‌ای، زیاد براشون جذابیتی نداره بازی‌کردن با حریفی که اندازه‌ی خودشون قَدَر نیست. فهمیدم همین چندباری هم که با من بازی کردن، تو رودروایستی بودن طفلیا. بعدنا خیلی با دخترخاله‌پسرخاله‌هام حکم بازی کردم، شوخی‌شوخی. اما حکم هیچ‌وقت بازیِ من نشد. حسم از حکم اینه که توش رگ گردن آدما برجسته می‌شه. خیلی می‌خوان خودشونو ثابت کنن. سو نات مای تایپ. حکم هیچ‌وقت بازی من نشد.

7. یه بار داشتیم با یه آقایی مونوپولی بازی می‌کردیم. یه آقای بیزینس-من خیلی پولدار موفق در زندگانی. من بودم و اون آقاهه و دو سه تا بچه تو سنین مختلف. یادمه اون آقاهه تمام اون زمین بنفش گرونا رو خرید. اون زمینایی که معمولن کسی نمی‌خرتشون. یادمه  ماها داشتیم بین خودمون معامله می‌کردیم فلان کارگاهو با فلان زمین، آقاهه داشت مخالفت می‌کرد و به بچه‌هه می‌گفت فلانی داره سرتو کلاه می‌ذاره و به این دلیل و به اون دلیل معامله نکن با اون، من پول بیش‌تری بهت می‌دم بیا با من معامله کن. یادمه دختر کوچیکه مهره‌ش افتاد تو زمینای بنفش گرونِ آقاهه، پول نداشت، آفاهه حاضر نشد از اجاره‌ش بگذره و به دختره گفت یا باید زمیناتو بفروشی یا باید از بازی بیرون. دختره هم به گریه افتاد از پای بازی پا شد رفت تو اتاقش پای کامپیوتر. من؟ نمی‌فهمیدم آقاهه داره وسط اون بازی با یه مشت بچه چیو به کی ثابت می‌کنه. داریم بازی می‌کنیم بابا! دیگه هیچ‌وقت هیچ‌کدوم‌مون با اون بازی نکردیم.

8. بازی قواعد خودشو داره. درست. اما من هیچ‌وقت نفهمیدم آدمایی رو که رگ گردن‌شون اون‌جوری می‌زد بیرون. حتا بودن آدمایی که آخر اسم فامیل میومدن امتیازا رو دوباره جمع می‌بستن چک کنن ببینن تقلب نکرده باشی. پررنگ‌ترین پارامتر بازی برای من فان‌ش بود همیشه. خیلی وقتا تو خیلی اکیپ‌ها اما می‌دیدم اوه2، چه اشتباه می‌کردم.

9. یه بار تو شمال داشتیم مافیا بازی می‌کردیم. طولانی شد. یه بیست و چهار ساعتی ادامه پیدا کرد. زندگی‌مونو می‌کردیم و مافیا هم بازی می‌کردیم ضمنش. سر صبحونه، ناهار، شام، لب دریا، اینا. وسط بازی جر و بحث داشتیم که تو مافیایی من شهروندم اون پلیسه و اینا، خیلی جدی؛ بیرونش اما غش‌غش شوخی و خنده و خوش‌گذرونی. مث همیشه.

10. یادمه وقتایی که می‌خوردیم زمین سر زانوهامون زخم می‌شد برامون می‌خوندن بازی اشکنک داره، سرشکستنک داره. قبول کرده بودیم اینو. زمین به آسمون نمی‌رسید وقتایی که می‌سوختیم یا می‌خوردیم زمین. پا می‌شدیم خودمونو می‌تکوندیم دست و صورت و اشکامونو می‌شستیم دوباره روز از نو روزی از نو. خوش بودیم.


Comments:
هیچ وقت حوصله یادگیری قواعد هیچ بازی ای رو نداشتم.بنابراین تجربه ای ندارم از این جمع بازیگران بازی های مختلف....
 
منم همیشه جزئ فان بازی برام مهمه و نه برد و باخت ولی در عین حال دوست دارم قواعد بازی تو خود بازس رعایت بشه تا بازی واقعا بازی باشه. از اینایی که الکی جر می زنن و همه چی بازی رو به هم می ریزن بدم میاد چون اون موقع دیگه اصلا بازی وجود نداره و همه چی میشه مسخره بازی. من اگه جای اون آقاهه بودم به اون دختره اجازه رد شدن می دادم یا اگه دارم حکم بازی می کنم دوست دارم اتفاقن که یه آدم تازه کار بیاد و بهش یاد بدم بازی رو . ولی اگه یکی مثلا وسط پانتومیم بخواد قوانین بازی رو به هم بزنه و مثلا یه جوری کلمه رو به یاراش برسونه خیلی حال نمی کنم باهاش. حالا به نظر تو ام آی ان اس هول ؟
 
کودکی هفت هشت ساله را میشناسم که هر بار و در بازی شطرنج یا پاسور به محض آنکه احساس می کند باخته است یا قرار است ببازد ، میزند زیر میز یا زیر گریه !
من اما خدا بار برایش گفته ام که اینهمه بازی است فقط و در بازی برد باخت است و یک بار برنده می شوی و یک بار بازنده و اینکه اینهمه دعوا و مرافعه و گریه و زاری ندارد که . چیزی در مایه ی بازی اشکنک داره سر شکشتنک داره مثلا . اما انگار نه انگار . هر بار چنان می گیرد و چنان جدی بازی می کند که آدم جدا" وحشت میکند از او ببرد !
بنظرم بعدها یا بازی را کنار می گذارد و یا اینکه یک رگ گردنی ی قهار می شود !
خدا کند اما بازی را کنار بگذارد کلن !
 
Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025