Desire knows no bounds |
Tuesday, April 3, 2012
من از آنهام که وسایلم را خوب نگه میدارم. اینجوری که بعد از یکی دو سال، هنوز هم نو به نظر میرسند. بعد از چاهار پنج سال البته دیگر کاری از دستم برنمیآید، رد من میماند روی تنشان. بله، رسم زندگی این است، سلام آقای وونهگات.
یک ساعت مچی داشتم، سیکِی، یادگار رفیقی عزیز و قدیمی. ساعت به جانم بسته بود. دوستش داشتم. زیاد. آن وقتها هنوز ساعت میبستم به دستم. این سیکی مشکی سوگلی ساعتهایم بود. شده بود رفیق گرمابه و گلستان. دو سالی بود که دستم بود، مُدام، انگار اما همان روز اولِ هدیه گرفتناش باشد. شیک و تمیز و مجلسی. یک بار اما یک بندهخدایی به اصرار دو سه روزی از من امانت گرفت ساعت دلبندم را. آدم رودربایستی که منم، دادم رفت، به اکراه، صدایم هم درنیامد. گفتم دو سه روز است، برمیگردد، برمیگردانَد. نشان به آن نشان که دو هفتهای طول کشید. صدایم درنیامد. چشم به راه نشستم تا برگردد. برگشت. وقتی برگشت اما، یک گوشه از بندش ورآمده بود، نامحسوس، خیلی نامحسوس، روی صفحهاش هم خط افتاده بود، نازک، خیلی نازک، به زحمت دیده میشد. از فردا دوباره بستماش به مچ راستم، مثل قدیمها. اما نشد که نشد. نشد چشمم نیفتد به آن ورآمدگی نامحسوس، به آن خط نازک محو، نشد که یادم نیاید رفت و صدایم درنیامد. انگار یکی خودش را جای ساعت من قالب کرده باشد. خلاصه نشد که بشود. کمی بعد عادت ساعت بستن از سرم افتاد. بعدترها ساعت نازنینم را گذاشتم توی جعبه، کنار خودنویس و باقی قضایا.
همهی اینها را گفتم که بگویم اگر مرحوم نادر ابراهیمی هنوز در قید حیات بود، چه بسا یک جمله به آن کتاب دوران نوجوانی ما میافزود: آه هلیا، ساعتها، ساعتهایت را!
|
آه زندگی
لحظهها
لحظههایت را...