Desire knows no bounds |
Friday, April 20, 2012
میگه فرق من با تو اینه که من آدمِ تماشام. بیرون رو، اطراف رو، دور و برم رو نگاه میکنم، دیدههام رو از فیلتر «خود»م عبور میدم و مینویسم. برا همین این روزها که چیز زیادی نیست دور و برم برای تماشا، حرف خاصی هم ندارم برای زدن. تو اما برعکس منی، نوشتههات از توی خودت میان. از داخل تو عبور میکنن و میریزن بیرون. فرقی نمیکنه کجا باشی و تو چه محیطی. متریال وبلاگ تو، خود تویی.
من؟ محور دنیای خودمم. نمیدونم درست از کِی، اما یه روز چشم باز کردم دیدم خودمم و خودم. هیچکس نبود دور و برم جز من. عادت کردم خودم رو تماشا کنم، خودم رو ببینم، خودم رو معیار و ملاک قرار بدم. شاید این من-محوری مالِ سالها زندگی کردن تو غار خودمه. تو اون کویرِ بیچشماندازِ طولانی. طولانی به اندازهی تمام سالهای جوونیم.
من؟ آدمِ نوشتن از خودمام. نوشتن از چیزهایی که از سر گذروندهم. نوشتن از تجربههام. معمولن در مورد کاری که نکردهم با قاطعیت نظر نمیدم. بدیم اما اینجاست که تقریبن کار زیادی نمونده که نکرده باشم در زندگانی، اینه که تقریبن در مورد همهچی با قاطعیت نظر میدم.
من؟ آدمِ نوشتن از کردههامام. نوشتن از چشیدههام. ازوناییام که همهچیز رو میچِشَم. همهچیز رو تجربه میکنم. «نه»ی زیادی ندارم در زندگی. میچِشَم، اگه دوست نداشتم میذارمش کنار. شاید برای همینه که بخش بزرگی از نوشتههام در مورد غذاهاست، در مورد خوردنیها. درک درست من از چیزها، از آدمها از اشیا از اتفاقها شاید از طریق چشایی صورت میگیره. احساسات عمیق و بیواسطهم گاهی فقط و فقط از طریق حس چشایی نمایونده میشه. من آدمهایی رو که خیلی دوست داشته باشم گاز میگیرم. راستهی پشتِ آدمها، روی کتف دقیقن، و راستهی ساعد، از روی نبض مچ دست به بالا، و اتصال گردن به شانه، حوالیِ سرشانه، از قسمتهای مورد علاقهی منان برای گاز گرفتن. و؟ و ابروها. دوست دارم ابروی آدمی رو که در آغوشم دراز کشیده گاز بگیرم. چشمهای بستهشو آروم ببوسم و ابروشو گاز بگیرم. این کار بهم آرامش میده. به خیالِ خودم حس محبت عمیقم رو منتقل میکنه.
من؟ آدم چشیدنام. از سیخ و ماست گرفته تا سوشی تا سیرابیشیردون تا پاککن تا دُمِ برشتهی مار تا خط قرمز گرهشده دور موها. من خودم رو در وضعیتهای مختلف چشاییم تحلیل میکنم. میدونم این ذائقه اونقدر تربیتشدهست که به این راحتی منو به اشتباه نمیندازه. میدونمتر که به این راحتی نمیتونم به ذائقهی دیگران اطمینان کنم. از این رو، بله، از همین رو با کله میرم توی اتفاقها، و اجازه میدم سر خودم بخوره به سنگ، تا بعد بتونم خودم رو در معرض آنالیزِ خودم قرار بدم. آنالیزِ غریزی و بیواسطه. گاهی هم همراه با دردِ اضافه.
من؟ معمولن غذاهایی که درست میکنم رو نمیچِشَم. بعد از یه عمر آشپزی، نمک و روغن و ادویه و رب و سس و الخ رو به هوای چشم میریزم تو غذا. یه وقتی اما یکی هم پیدا میشه که به غذاهای کمنمک من عادت نداره و دلش نمک اضافی میخواد. یا مثلن یه عالمسال تو لیوان چاییم سه تا پیمانه شکر ریختهم، میدونم با این مقدار شکر چاییم تازه میشه یه چاییشیرین درستحسابی. اما یه زمانی میرسه تو زندگیم که منِ چاییشیرینخور شکر رو به کل از زندگیم میذارم کنار. یا چه میدونم، بعد از یه عمر سوشی خوردن، دیگه کنجکاو نیستم فلان مدل رو هم امتحان کنم. بلدم خودمو. از روی منو اسم میبرم فلان مدل و فلان مدل و فلان مدل، و هیچ اسم و شمارهی دیگهای حتا وسوسهم هم نمیکنه. یا میدونم اگه وسط روز هوس شیرینپلو با قلقلی کردم، باید برم کدوم رستوران، اگه دلم قزلآلای برشته میخواد با سبزیجات تر و تازه، برم کدوم. اما یه وقتایی هم هست که همین منِ «خیلی واقف به ذائقهی خودِ کلهپاچهدوست» که تا همین پریشبا از عالَمِ کلهپاچه فقط آبشو میخوردم و مغز و زبان و بناگوش، برحسب تصادف یا نمیدونمچی پاچه رو امتحان میکنم و میبینم ای داد، در چه غفلت و خسران و عظیمی داشتهم به سر میبردهم اینهمه سال.
نتیجه؟ نتیجه اینکه هیچچیزی قطعی نیست. از اینرو از اکثر نتایج قطعی بپرهیزید، به ذائقهی خود اطمینان کنید و همهچیز را بچشید. حتا شما را دوست عزیز.
|
همه چیز چشیدنی نیست . این را کسی می گفت که می گفت سیانور چشیدنی نیست !
چشید و اینک در میان ما نیست !
حیف . حیف است ذائقه ای با اینهمه اطمینان ، یکبار ، فقط یکبار بکار آید و دیگر هیچ .
سیانور چشیدنی نیست . حتی شما دوست عزیز !
موضوع مهاجرت، ماندن یا رفتن، انتخاب بین دلبستگیها و رویاها... در این رابطه بی تجربه نیستم، زندگی ایران و خارج از ایران رو تجربه کردم ولی تصمیم قطعی در ردّ یکی و قبول دیگری نمی تونم بگیرم.
حس کردم شما در این مورد هم مثل خیلی مسائل دیگه به جمع بندیهای قطعی برای خودت رسیدی.. ممکنه احساس، افکار و تجربه شخصیت رو راجع به این موضوع بنویسی برامون؟
خیلی ممنون می شم اگه اینجا بگی چنین پستی خواهی نوشت؟ .
با تشکر :)
الهام