Desire knows no bounds |
Monday, May 21, 2012
به سلامتیِ امشب
به سلامتیِ حالِ خوشِ بیدغدغهی امشب |
Sunday, May 20, 2012
طاقباز دراز کشیدهم و مث همیشهی این وقتا با انعکاس خُردهنورهای شمع روی سقف شکلک درست میکنم. آخخخخ که چه دیتیل این سقف و تَرَکهاش رو حفظم من. میگه اصن خدا باید دنیا رو بین شات سوم و هفتم خلق میکرد. چه موافقمه باهاش.
|
...ازینکه توی تولد بیست و چهارسالگی ام از یک جوان شاداب اهل حال تبدیل به یک پیر غرغرو شده ام، در عذابم. حتا چت کردن با خواهر و برادرم هم حالم را بهتر نمی کند. آن ها نمی دانند و نمی خواهند هم بدانند که خواهر کوچکشان چقدر پیر و بی انگیزه شده است. مادرم عقیده دارد خواهر و برادر بزرگم "پدر و مادر روحی" من بوده اند و مرا تربیت کرده اند و برای همین من انقدر عوضی از آب در آمده ام. چند وقت پیش از دهنش در رفت و گفت که دیگر برای عوضی بودن من عذاب وجدان ندارد، چون من محصول او نیستم و "محصول" خواهر و برادر بزرگم هستم و آن ها به من ریده اند و او هیچوقت نقش و اثری در تربیت من نداشته. آنموقع که این را گفت گریه ام گرفت و عصبانی شدم. اما بعدن که منطقی فکر کردم دیدم اتفاقن درست می گوید. اصلن برای همین وقتی توی هیجده سالگی ام خواهر و دختر خواهر و برادرم یکهو از ایران رفتند، من حس کودک هفت ساله ای را داشتم که پدر و مادرش را در زلزله از دست داده است. بی اغراق. اما حق شکایت هم نداشتم، چون در دنیای مادّی زلزله ای در کار نبود و من صرفن یک بچه ی ننر بودم که کانادا برایم حکم زلزله ای خانمان برانداز را داشت. بار اولی که برادرم رفت کانادا خاله و مادربزرگم آمدند شب پیش ما خوابیدند که ما نمیریم. خاله و مادربزرگم شب توی اتاق من خوابیدند و من تو اتاق برادرم. با اینکه اتاق تاریک تاریک بود من همه اش یک تصویرثابت جلوی چشمانم بود: یک صندلی چوبی قهوه ای خالی در یک زیر زمین خاکستری نیمه تاریک. و من مات این تصویر شده بودم، اما درواقع داشتم عر می زدم و خودم نمی دانستم. چون خاله ام چهارصبح آمد پیشم و درحالیکه از صدای من از خواب پریده بود گفت "خجالت بکش. رفته درس بخونه و موفق بشه. مثه پسر من که نمرده این کارارو می کنی" منطقش آنقدر کوبنده بود که من دیگر کلن خفه شدم. برای همیشه. و دیگر هم گریه نکردم. و مات تصویری نشدم. فردایش خواهرم آمد پیشمان. مرخصی گرفته بود. ما را خنداند. مادرم هم طفلک خیلی به هم ریخته بود. پدرم کل خانه را ترشی انداخت و مربا درست کرد. من مات بودم. اما بعد از دو ساعت که خواهرم پیشمان بود حالمان خوب شد. و من فکر کردم من تا وقتی خواهرم را دارم هیچوقت ناراحت نخواهم بود. ماه بعدش کار خواهرم هم درست شد و رفت.
این روز ها همه اش فکر می کنم پدرم بعد از رفتن من چند کیلو ترشی می اندازد؟ و این سخت ترین مسئله ی ریاضی است که تا حالا باید حل می کردم. چون فکر می کنم روزی این خانه در ترشی و مربا دفن می شود.
مطلب کامل را اینجا بخوانید.
|
Friday, May 18, 2012
دروغ چرا، یک جایی ته دلم دارد غنج میرود. حالا نه که کولیبازیهایم تمام شده باشد و مدام دونقطهنیشِباز باشم و اینها، نه، اما حواسم هست که یک چیزی ته دلم مدام دارد غنج میرود. پیغمبر میگوید باغچهات با من. اینجا هم کباب درست میکنیم و آنور ریحان میکاریم و نعنا. سارا و علیرضا میگویند میشود خیار و گوجه و بادمجان کاشت، حتا توتفرنگی. رضا میگوید کولره درست همان صدایی را میدهد که توی وبلاگت نوشته بودی. این یکی رفیقمان پلان صندلیها را میکشد و گیر داده کف را الوار بیندازیم یا نه. حمید میگوید چوب پنجساله هم داریم، توی کارگاه، مطمئن، تَرَک نمیخورد. آیدین هم بیاید دیگاش را بگذارد آن وسط، جای حوض. طبقهی بالا را بدهیم فروغ. من؟ زودتر دلم شلنگ قرمز میخواهد و یک سطل رنگ سبز. اوسجلیل میگوید ده روزه جمعش میکنیم. Labels: یادداشتهای روزانه |
Tuesday, May 15, 2012
در زندگی آدم لحظهای فرا میرسد، البته محتوم به گمان من، که نمیتوان از آن گریخت، لحظهای که همهچیز شکبرانگیز میشود: ازدواج، دوستان، خاصه زوجها. به استثنای بچهها، بچهها هیچوقت شک برنمیانگیزند. شک در پیلهی خودش بزرگ میشود، تنهاست این شک، از جنس عزلت است. شک، زادهی عزلت است.
نوشتن، همین و تمام --- مارگریت دوراس
|
Thursday, May 10, 2012
از مصائب خانهی پدری
تقدیم به بامی و مشکلاتش
دو سه شبه اومدهم خونهی مامانم اینا. مامانم مسافرته بنابراین منم و بابام و خواهرکوچیکه. برای من که هزارساله از خونهی مامانم اینا دورم و فوقش دو سه ساعت برم مهمونی و برگردم، زندگی کردن تو کانتکست این خونه خیلی نوستالوژیکه. پریشبا رسیدم خونه، دیدم آقای پدر داره لباس اتو میکنه. بچه که بودم، همیشه آقای پدر خدای اتوکردن بود تو خونهی ما. هیچوقت یادم نمیاد مامانم چیزی رو اتو کرده باشه. بابا اما در اغلب اوقات اتو به دست داشت و آنچنان لباسا رو اتو میکرد که انگار الان از خشکشویی تحویل گرفتیشون. از همینرو من هرگز مردهایی که بلد نیستن اتو کنن رو درک نکردم در زندگی. انیوی، پریشبا رسیدم خونه، دیدم آقای پدر داره لباس اتو میکنه. گفتم اااااااا، بابا یادش بهخیر، یادته هر شب چهقد روپوشای ما رو اتو میکردی و اینا؟ خلاصه نشستیم یه نیمساعتی به هوای اتو یاد دوران قدیم و خونهی قیطریه و الخ کردیم، خیلی جو روحانی و پدر-دختر-طور. اما، اما فرداش بیدار شدم و صبحانه خوردم و اومدم لباس بپوشم برم سر کار، دیدم اوه2 آقا، اوه2. دیدین تو این دوره زمونه همهی روپوشا و شالها و اینا مدلشون چروکه دیگه؟ بعد دیدین کلی پول میدی یه روپوش چروک میخری شبیه گونی، خیلی هم خوشحالی؟ من به تازگی کلی پول داده بودم یه روپوش چروک خریده بودم شبیه گونی، با یه شال گرونتر شبیه رو-تُشکی، خیلی هم شاد و مسرور. اما آقای پدر بعد از اینکه شب قبل نوستالوژی و علائق پدرانهش تحریک شده بوده، میره سروقت روپوش و شال من، میبینه چروکن در حد بنز، و سعی میکنه محبت پدرانهش رو از راه اتو به من ابراز کنه. از اینرو امروز روپوش و شالی دارم صافِ صاف، تو مایههای ملافهی کهنهی رنگ و رو رفته و لُنگ ماشین، هیچجوری هم قابل بازیافت به اون گونیِ شیک ماقبلِ محبتِ پدری نیست که نیست.
|
Tuesday, May 8, 2012
خرمشهر، مونامور
1. از محضر که اومدیم بیرون، بهش گفتم بیا بریم ناهار، مهمون من. بعد اما فکر کردم دلم تنهایی میخواد. دلم حرفنزدن میخواد. دستامو کردم تو جیبم و راه افتادم سمت میرداماد. رفتم هانی شیرینپلو با مرغ خریدم. این مهمترین کاری بود که اون لحظه به ذهنم رسید.
2. با خودم فکر کردم «خب، اینم از این». تو اون راهروی خاکستری، وسط یه عالمه صورت خاکستری، تنها آدم رنگی من بودم. شال نارنجی و ساعت نارنجی و بند کفش نارنجی. روژ لبمو دم در پاک کرده بودن. نیشم اما بسته نمیشد. صورتم در وضعیت دونقطهدی باقی مونده بود. غصههامو قبلن خورده بودم و دوران خاکستریمو سپری کرده بودم.
3. یههو در عرض سه روز بنگاه و محضر و اینور و اونور، به تمام آرزوهای زندگیم رسیدم. دست شما درد نکنه آقای یونیورس، جدی. یه مُهر لازم داشتم و یه حیاط. یه مُهر دارم و یه حیاط. حیاطه هنوز بنفشه نداره شمعدونی نداره چمن نداره حوض سفالیِ آبی نداره، اما درخت انار داره عوضش و حتا رو تراسش یه کولر پیر و خسته داره که میدونم اگه روشنش کنم غرغر زنان آب از زیرش چکه خواهد کرد. منتظر یه بعد از ظهر ولرم تابستونیام. باغچه رو تازه آب داده باشم خنک شده باشه حیاط، گلدونای رنگیرنگی چیده باشم جلوی نردههای تراس، با بر و بچ نشسته باشیم به کاهوسکنجبین و نونپنیرسبزی و گوجه و گردو و مخلفات، بعد با خودم فکر کنم اوهوم، راست میگفت، «Desire Knows No Bounds».
4. اگه چارلی چاپلین بودم، لابد در وصایای خود به دخترم مینوشتم: «فرزندم، از هندوانه نترس و با یک دست پنجششتایش را بلند کن. فوقش دو سه تاییش میافتد زمین و ترک میخورد. مهم نیست. میخندیم.»
مهمترین دستاورد این دو سه سال اخیر برای من این بوده که یاد بگیرم منتظر «فرصت طلایی» نَشینم. منتظر «موقعش که برسه» میرم سراغ این یکی کار، منتظر «فلان چیز که انجام بشه»، «فلان کارو که بکنم»، «فلان اتفاق که بیفته». این فرصتهای طلایی هیچوقت اینجوری منظم و مرتب پیش نمیان. دو سه سال پیش، تو یکی از «برهههای حساس کنونی» زندگیم، سه چارتا هندونهی بزرگ و مهم رو همزمان با هم بلند کردم. نمیدونم چرا، یادمه اما از منتظر معجزه نشستن خسته شده بودم. اون فرصت طلایی، اون موقع مناسب هیچوقت سرنمیرسید، یا تا میومد سر برسه یه اتفاق ناخواسته اون وسطا میفتاد که دوباره فرصت طلایی رو به تعویق مینداخت. اینه که یههو طی یک تصمیم انتحاری چندتا کار مهم رو استارت زدم. مهم و بزرگ به زعم خودم. حمل هرکدوم از اون هندونهها به تنهایی یه آدمِ جدا میطلبید، کلی انرژی و تمرکز میخواست، اما اگه منتظر میموندم که یکییکی بلندشون کنم، حداقل چهار سال از برنامهی زمانیِ امسالم عقب بودم امروز. سه تا هندونهی موازی که امسال و توی این ماه شروع کردن به نتیجه رسیدن، هر کدوم دو سال زمان بردن، که یعنی اگه میخواستم سر فرصت بهشون بپردازم در بهترین حالت چهار سال آینده یعنی سال نود و پنج تازه میرسیدم اینجایی که الان هستم. یادمه خیلی شبها میترسیدم از قدمهای فیلیای که برای اولین بار در زندگیم برداشته بودم، اما امروز خوشحالم که جا نزدم و تمام سختیها و نشدنهای گاهبهگاهش رو تاب آوردم. یکی دو بار هم هندونهها ول شدن، خوردن زمین، ترک خوردن، کمردرد گرفتم. دوستام اما کنارم بودن، کمکم کردن جمع کنیم، یا اصن بشینیم کف زمین هندونهی پارهشده رو بخوریم دور هم، بخندیم. میچسبید بهخدا.
5. چند سال پیشا مدام از ابر سیاه حرف میزدم و از ناتوانی دستهای سیمانی و از معجزه و الخ. امروز اما همونجایی ایستادهم که سالها پیش منتظر بودم دست معجزه منو به اونجا برسونه. باورم نمیشه راستش. اگه تصویر امروز منو اون دوران میذاشتن جلوم، بیشک فکر میکردم همهچی تخیلی و سوررئاله. امروز اما دارم همون تصویر سورئال اون سالها رو زندگی میکنم و نیشم بازه و خیالم راحته که استحقاقشو داشتهم.
6. همیشه فکر میکردم سرگذشت عجیب من از روزی شروع شد که توی دوران دبیرستان، با دوستام کتاب «انجمن شاعران مرده» رو جویدیم و یه انجمن برای خودمون راه انداختیم و در قدم اول اسمهامونو عوض کردیم و همقسم شدیم دم رو غنیمت بشماریم و سرنوشتهامون رو خارقالعاده کنیم. «کارپه دیم». امروز اما بر این باورم سرگذشت عجیبتر من از روزی شروع شد که کارد به استخونم رسید، قطرهی آخر منو لبریز کرد و ایمان آوردم که دیگه نمیتونم اون وضعیت تحقیرآمیز رو تحمل کنم. اون روز نقطهی عطفی بود در زندگی من. اون حجمِ درد از من یک آدمِ مصمم ساخت که به هر قیمتی، دقیقن به هر قیمتی برم دنبال اونچه که میخوام. برم دنبال امروز. امروز و فردا. نوزدهم و بیستم اردیبهشتماه هزار و سیصد و نود و یک.
|
Wednesday, May 2, 2012
احتیاج دارم برگردم توی لونهی خودم. احتیاج دارم مثل کرم ابریشم همیشه پیلهای دورم تنیده باشه. اینهمه دریدهگی و اینهمه شفافیت چشمهام رو آزار میده. احتیاج دارم پتو بکشم روی سرم. تاریکی.
|
تا صبح خوابیدم. عمیق. عمیق؟ نمیدونم. شاید به نسبت تمام این شبهای گذشته کمی بهتر. و به محضِ بیدار شدن به مامان فکر کردم. بخشیده بودمش؟ نمیدونم.
|
Tuesday, May 1, 2012
تماشاخانهی ایرانشهر ظاهراً داره یه سری از مجموعه کارهایی که اونجا نمایش داده شده رو به صورت پکِ دیویدی میده بیرون. خیلی ترتمیز و مرتب. امروز دیدم «ایوانف» و «خشکسالی و دروغ»ش دراومده. قابل توجه اونایی که نشده اجرای زنده رو ببینن.
|
میگوید باید خیال کنم زن معلول است و تمام کارهایش را بگذارم به پای نقص جسمانیاش. از یک معلول مگر میشود انتظار داشت معلول نباشد؟ نمیشود.
چه میدانم. شاید راست بگوید.
|
نمیدونم چی شد که سر از «مامان» درآوردیم. احساس کردم خورد به هدف. دلم میخواست گریه کنم. نکردم. گفت اگه یه مشکلی براش پیش بیاد و مجبور باشی پنج بار در روز لگن بذاری براش، با چه حسی این کارو میکنی؟ گفتم با جون و دل. گفت چرا؟ چون میدونی معلوله و کاری از دستش ساخته نیست؟ گفتم آره، شاید. گفت فکر کن تمام این سالها معلول بوده، و کاری بیش از اون که کرده برات از دستش برنمیومده. مگه خودت فکر نمیکنی همین الان داری هر کاری از دستت برمیاد برای بچههات میکنی؟ پونزده سال دیگه دختر تو میشینه رو این صندلی و از تو طلبکاره، در حالیکه تو معتقدی تو اون زمان هر کاری که میشده کردی. نکردی؟
نمیدونم. نمیدونستم. دلم میخواست گریه کنم.
|
چهقدر دلم خواسته بود گریه کنم.
|
چرا یادم نمیاد مامان منو نوازش کرده باشه؟ یا حتا بابا؟ فقط بابابزرگ بود و عمهی مامانم. حتا ماانبزرگ هم نه. پررنگترین نوازش فقط بابابزرگ بود. به طرز بیربطی با خودم فکر میکنم شاید برای همینه که اینقدر نوازش تو ذهن من پررنگ و عمیقه؟ برای همینه که معنای عمیقِ دوستداشتنه؟ برای همینه که از هیچ زنی انتظار نوازش ندارم و مردهای بزرگتر از خودم اینهمه جذبم میکنن؟ سندرومِ تراپی گرفتهم آیا؟
|
توی سرم پر است از بنفشه
چمنِ تازه کاشتهشده و هزارتا گلدان شمعدانی گلدان کوچک سفالی شمعدانی یکی از آن حوضهای کوچکِ آبیِ کاشان بوی حیاط تازه آب دادهشده هُرهُر کولر و آبی که از زیرش چکه میکند کف تراس میشود؟ نمیشود؟ میشود؟ تا پس فردا هزار چرخ میخورد این سیب کذایی چه میداند آدم رونوشت: آقای یونیورس آقای یونیورسِ عزیز |