Desire knows no bounds




Tuesday, May 8, 2012

خرمشهر، مون‌امور

1. از محضر که اومدیم بیرون، بهش گفتم بیا بریم ناهار، مهمون من. بعد اما فکر کردم دلم تنهایی می‌خواد. دلم حرف‌نزدن می‌خواد. دستامو کردم تو جیبم و راه افتادم سمت میرداماد. رفتم هانی شیرین‌پلو با مرغ خریدم. این مهم‌ترین کاری بود که اون لحظه به ذهنم رسید.

2. با خودم فکر کردم «خب، اینم از این». تو اون راهروی خاکستری، وسط یه عالمه صورت خاکستری، تنها آدم رنگی من بودم. شال نارنجی و ساعت نارنجی و بند کفش نارنجی. روژ لب‌مو دم در پاک کرده بودن. نیشم اما بسته نمی‌شد. صورتم در وضعیت دونقطه‌دی باقی مونده بود. غصه‌هامو قبلن خورده بودم و دوران خاکستری‌مو سپری کرده بودم.

3. یه‌هو در عرض سه روز بنگاه و محضر و این‌ور و اون‌ور، به تمام آرزوهای زندگی‌م رسیدم. دست شما درد نکنه آقای یونیورس، جدی. یه مُهر لازم داشتم و یه حیاط. یه مُهر دارم و یه حیاط. حیاطه هنوز بنفشه نداره شمعدونی نداره چمن نداره حوض سفالیِ آبی نداره، اما درخت انار داره عوضش و حتا رو تراسش یه کولر پیر و خسته داره که می‌دونم اگه روشن‌ش کنم غرغر زنان آب از زیرش چکه خواهد کرد. منتظر یه بعد از ظهر ولرم تابستونی‌ام. باغچه رو تازه آب داده باشم خنک شده باشه حیاط، گلدونای رنگی‌رنگی چیده باشم جلوی نرده‌های تراس، با بر و بچ نشسته باشیم به کاهوسکنجبین و نون‌پنیرسبزی و گوجه و گردو و مخلفات، بعد با خودم فکر کنم اوهوم، راست می‌گفت، «Desire Knows No Bounds».

4. اگه چارلی چاپلین بودم، لابد در وصایای خود به دخترم می‌نوشتم: «فرزندم، از هندوانه نترس و با یک دست پنج‌‌شش‌تایش را بلند کن. فوقش دو سه تایی‌ش می‌افتد زمین و ترک می‌خورد. مهم نیست. می‌خندیم.»
مهم‌ترین دستاورد این دو سه سال اخیر برای من این بوده که یاد بگیرم منتظر «فرصت طلایی» نَشینم. منتظر «موقع‌ش که برسه» می‌رم سراغ این یکی کار، منتظر «فلان چیز که انجام بشه»، «فلان کارو که بکنم»، «فلان اتفاق که بیفته». این فرصت‌های طلایی هیچ‌وقت این‌جوری منظم و مرتب پیش نمیان. دو سه سال پیش، تو یکی از «برهه‌های حساس کنونی» زندگی‌م، سه چارتا هندونه‌ی بزرگ و مهم رو هم‌زمان با هم بلند کردم. نمی‌دونم چرا، یادمه اما از منتظر معجزه نشستن خسته شده بودم. اون فرصت طلایی، اون موقع مناسب هیچ‌وقت سرنمی‌رسید، یا تا میومد سر برسه یه اتفاق ناخواسته اون وسطا میفتاد که دوباره فرصت طلایی رو به تعویق می‌نداخت. اینه که یه‌هو طی یک تصمیم انتحاری چندتا کار مهم رو استارت زدم. مهم و بزرگ به زعم خودم. حمل هرکدوم از اون هندونه‌ها به تنهایی یه آدمِ جدا می‌طلبید، کلی انرژی و تمرکز می‌خواست، اما اگه منتظر می‌موندم که یکی‌یکی بلندشون کنم، حداقل چهار سال از برنامه‌ی زمانیِ امسالم عقب بودم امروز. سه تا هندونه‌ی موازی که امسال و توی این ماه شروع کردن به نتیجه رسیدن، هر کدوم دو سال زمان بردن، که یعنی اگه می‌خواستم سر فرصت بهشون بپردازم در بهترین حالت چهار سال آینده یعنی سال نود و پنج تازه می‌رسیدم این‌جایی که الان هستم. یادمه خیلی شب‌ها می‌ترسیدم از قدم‌های فیلی‌ای که برای اولین بار در زندگی‌م برداشته بودم، اما امروز خوشحالم که جا نزدم و تمام سختی‌ها و نشدن‌های گاه‌به‌گاه‌ش رو تاب آوردم. یکی دو بار هم هندونه‌ها ول شدن، خوردن زمین، ترک خوردن، کمردرد گرفتم. دوستام اما کنارم بودن، کمکم کردن جمع کنیم، یا اصن بشینیم کف زمین هندونه‌ی پاره‌شده رو بخوریم دور هم، بخندیم. می‌چسبید به‌خدا.

5. چند سال پیشا مدام از ابر سیاه حرف می‌زدم و از ناتوانی دست‌های سیمانی و از معجزه و الخ. امروز اما همون‌جایی ایستاده‌م که سال‌ها پیش منتظر بودم دست معجزه منو به اون‌جا برسونه. باورم نمی‌شه راستش. اگه تصویر امروز منو اون دوران می‌ذاشتن جلوم، بی‌شک فکر می‌کردم همه‌چی تخیلی و سوررئاله. امروز اما دارم همون تصویر سورئال اون سال‌ها رو زندگی می‌کنم و نیشم بازه و خیالم راحته که استحقاق‌شو داشته‌م. 

6. همیشه فکر می‌کردم سرگذشت عجیب من از روزی شروع شد که توی دوران دبیرستان، با دوستام کتاب «انجمن شاعران مرده» رو جویدیم و یه انجمن برای خودمون راه انداختیم و در قدم اول اسم‌هامونو عوض کردیم و هم‌قسم شدیم دم رو غنیمت بشماریم و سرنوشت‌هامون رو خارق‌العاده کنیم. «کارپه دیم». امروز اما بر این باورم سرگذشت عجیب‌تر من از روزی شروع شد که کارد به استخونم رسید، قطره‌ی آخر منو لبریز کرد و ایمان آوردم که دیگه نمی‌تونم اون وضعیت تحقیرآمیز رو تحمل کنم. اون روز نقطه‌ی عطفی بود در زندگی من. اون حجمِ درد از من یک آدمِ مصمم ساخت که به هر قیمتی، دقیقن به هر قیمتی برم دنبال اون‌چه که می‌خوام. برم دنبال امروز. امروز و فردا. نوزدهم و بیستم اردیبهشت‌ماه هزار و سیصد و نود و یک.


Comments:
زیبا بود . خیلی
ممنون
 
بهت می‌بالیم، جدی
 
بهت می‌بالیم، جدی
 
در هر صورت خرمشهر و امور مربوط به آزاد شدن خرمشهر تبریک و تهنیت دارد . فلذا تبریک !
 
یکی ازون ای جان‌های از ته دلم برای تو که تونستی
 
!عالی بود
 
خیلی زیبا بود و خیلی این حرف هاتو لازم داشتم در این مقطع از زندگیم! خیلی ممنون از اینکه می نویسی ! ء

ببین اگه ما دلمون بخواد بدونیم اون هندونه های بزرگ زندگیت چی بودن خیلی بَدیم؟ به خدا آدم اینسپیریشن لازم داره، فضولی نیست
الی
 
دوباره و دوباره متنتو خوندم.. خیلی زیباست، خیلی ... به این میگن زندگی کردن و زندگی رو فهمیدن .. تبریــک خانم، تبریــک!!ۀ

یکی از نکات مهم هم به نظر من این بود که گفتی "دوستام اما کنارم بودن" این نعمت خیلی بزرگیه ... البته تنهایی که آقای یونیورس به آدم می ده (و سختیه همراهش)هم حتما واسه خودش یه حکمتی داره... ما فعلا تو این مرحله ایم ، ولی کم کم یاد گرفتیم بیشتر صبور باشیم.. یعنی "رضا" را تمرین کنیم .. در عین حال که هندونه ها رو دور خودمون جمع کردیم و داریم سبک سنگین می کنیم :)
 
متن قبلیه هم از الی بود یادم رفت بنویسم
 
مبارك باشه آيدا خانم.منزل نو حياط دار؟! به به ...كاش منم دست بر ميداشتم از تكرار اين حس تحقير..كه يكي يكبار زماني تحقيرم كرد و من ده هزار بار خودم براي خودم بازسازيش كردم..بگذريم..مباركه بازم كلي.
 
مهم نیست قبلن و بعدن چی فکر می کردی و چی فکر خواهی کرد. مهم اینه که الان تصمیمی رو گرفتی که دلت خواسته و بهت حس آزادی داده. بهش ببال.
 
خوشحالم برات آیدا بانو :×
 
این نوشته، بی نظیر بود
 
Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025