Desire knows no bounds |
Saturday, August 18, 2012
پست پایین را فرستادم برای مرد. کمی بهترم. از خودم بعید میدانستم، اما خیلی مصمم فرستادم. از فردا ورزش میکنم و جدیتر کار میکنم و خودم را و زندگی را سر و سامان میدهم. شهریور که برسد، هوا که خنک شود، همه خوشاخلاقتر میشویم. ازفردا حتا دوباره قصههای سرخپوست را و یادداشتهای روزانهام را مینویسم باز، مرتب. به کمی نوشتن، کمی خواندن، کمی خلوت، و کمی طنز احتیاج دارم. فردا بیشتر فکر میکنم. بروم کمی بخوابم.
پ.ن. راستش را بخواهید، کمی هم میترسم.
Labels: یادداشتهای روزانه |
به مرد گفتم دیگر نمیکِشم. گفت برو خوشحالتر زندگی کن، مانعت نمیشوم. گفت فردا میآیم وسایلم را میبرم. گفتم باشد.
تمام شد. |
Friday, August 10, 2012
در گرمای تبدارِ تهران، چلهی تابستان، نیمهی مرداد، ده شب، نشستهایم روی تخت میانِ باغچه، توی حیاط. باغچه را آب دادهایم شاید کمی خنک شود هوا، هیچ برگی نمیجنبد اما. تنم تبدار است. داغ با کمی رطوبت، بفهمینفهمی. پیراهن کوتاه گلداری پوشیدهام، رکابی، با دمپاییهای ابری قرمز. گاهی شلنگ آب را میگیرم روی پاهام، از زانو به پایین، و دستهام، از سرشانهها. چند دقیقهای خنک میمانم و بعد، گرمای تهران در یک شب مردادی، برم میگرداند به همان تنِ تبدار داغ؛ داغ و تشنه. نشسته کنارم. دستهاش از تنِ من داغتر است و بوی سیگار میدهد. دلم میخواهد آب را بگیرم روی دستهاش. کمی خنک شود. نمیگیرم. انگشتهای داغش میچسبند به رطوبت پوست من. دستانش روی تنم سُر نمیخورد. گیر میکند. میمانَد گاهی. عرق خوردهایم با خیارشور، و دوسهتا زیتون تلخ رودبار. گرمای عرق و گرمای شب ریختهاند توی تنم. دلم همآغوشی میخواهد با او؟ مست و ملایم و مطبوعام. داغ و پرخواهش و تبدار است. تب دارم من. خودم را کنار میکشم دستهایش را پس میزنم. چندی بعد، دراز کشیدهام سرم را گذاشتهام روی پاهاش، موهایم را و سرشانههای برهنهام را نوازش میکند. با او نخواهم خوابید.
شب ادامه دارد.
|
دوباره کتاب «در جستوجوی زمان از دست رفته» را دست گرفتهام. باید بخوانم. به گمانم آرامم کند این کتاب. تهنشین. کمصدا. برگشتهم خانه. پیرهن نازک کوتاهی پوشیدهام دراز کشیدهام روی تخت. کمی کتاب خواندم، کمی پرسه زدم توی فیسبوک. و همین. حوصله نکردم وبلاگهای دیگر را بخوانم. دلم سکوت میخواهد. عصر با دوست پیغمبرم رفتیم چند گلدان خریدیم برای کاشتن ریحان و شاهی و تربچه. گلدانها سفالیاند، آبی، کم عمق، و خوشرنگ. سبز که بنشیند تویشان، دلبری خواهند کرد. برای دوتاشان پایهی فلزی خریدم بگذارمشان توی باغچه. خوشحالمشان. دو سه تا گلدان گل اطلسی خریدیم هم، دوتا یاس، دو بوته فلفل رنگی و دو بوته گوجهی تزئینی. پیغمبر هم چندتا پاپیتال برداشت و پیچک چسب. او آدمِ گیاهِ طولانیمدت است، من کوتاهمدت. یک بسته بذر شبدر هم خریدیم بپاشیم توی باغچه. گلدانها و پایهها و گلها را گذاشتیم عقب ماشین، سر راه خربزه خریدیم و آشرشته و حلیم و آبمیوه و پنیر، رفتیم طرف حیاط. گرسنه بودم. تا میز عصرانه را بچینم پیغمبر تراس را شسته بود و حیاط را آبپاشی کرده بود. همسایهی همیشهبرهنهی پنجرهی روبرو ایستاده بود کنار توری، گیتار میزد. چای ریختم آمدم نشستم به حلیم خوردن. تاپ سیاه تنم بود با دامن کوتاه قرمز. رنگ گوجههای تزئینیِ توی گلدان. نشستیم تا شب شد. دلم میخواست تا دارد باغچه را آب میدهد چیزکی بنویسم. نشد. حوصله نکردم. همانجا ماندم پشت میز، بیحرف، به تماشا.
حالا منتظرم لاکهای نارنجیم خشک شوند. فردا قرار است آقای نقاش بیاید باقیماندهی خردهکاریها را انجام دهد. محل کار جدیدم را دوست دارم. بروم بخوابم تا صبح. Labels: یادداشتهای روزانه |
Friday, August 3, 2012
دراز کشیدهام روی مبل، چشمهایم را بستهام. خوشام. شمد نازکی کشیده رویم. نور نارنجی ملایمی ریخته روی چرم قرمز میز، موسیقی برای خودش جاریست، آرام، و من خیال میکنم این گوشهی ساکتِ دنیا، زمین چه آرامتر میچرخد، هوا چه سبکتر است، زمان چه خوشایندتر میگذرد و من چه حالِ خوشِ یواشِ مطبوعی دارم برای خودم.
مرد نشسته آن کنارتر، یک دسته کاغد سفید و مداد، طرح میزند، بیحرف. اینجا میشود که زمان بایستد دنیا بایستد هیچچیز نچرخد واژگون نشود نریزد هرگز.
شما خیال کن بوی خوراک چینی، بوی کتهی دونفره، بوی دود مطبوع تازه، بوی چای و زولبیا بامیه، بوی سبزیپلو با کوکو هم گهگاه بپیچد توی اتاق.
اینجا میشود زمان بایستد آدم برود بماند بازنگردد هرگز.
منتظر؟ میمانم. Labels: روزنگار شکستهدلی |