Desire knows no bounds |
Saturday, December 29, 2012
مدتیه عضلات ذهنم خیلی ناخوداگاه تصمیم گرفتهن روی فرمت :( باقی بمونن. کاری از دست من برنمیاد. اگه به خودم بود، ساعتها و روزها زیر همین پتوی نرم و خوشبو باقی میموندم و به صدای زنگ موبایل و اسمسها گوش میدادم. دست من نیست اما. دیشب تقریبن همه با هم رسیدیم خونه. حوالی ساعت دوازده. زرافه و دخترک پنج دقیقهای زودتر از من رسیده بودن بالا و صدای خندهشون خونه رو برداشته بود. من؟ فک کرده بودم میرم تو اتاقم میخوابم. بعد از شنیدن وقایع مهمونی اما زرافه شروع کرد از من پرسیدن که کجا ناهار خوردیم و چه فیلمایی دیدیم و نظرم راجع به فیلما چی بود و دخترک شروع کرد پرسیدن که خونهی کی بودیم و کدوم دوستام بودن و آیا فلانی هم بود یا نه و آخخخی و بعد کلهمو خیلی مهربون ماچ کرد، لابد به نشان دلداری، چه میدونه آدم. این کرهبزا خیلی بیشتر از اونچه ماها فکر میکنیم سرشون میشه. بعد گیر دادن به منکه چرا قیافهم :( ئه اینقد. من فک کرده بودم میرم تو اتاقم میخوابم بنابراین هیچی به ذهنم نرسید و همون حرفایی رو که در طول راه به رضا زده بودم شروع کردم واسه اونا هم گفتن. نمیدونم چرا، اما دلم میخواست بگم براشون. رضا دم خونه که رسیدیم گفته بود که اوهوم، طبیعیه، میفهمم. زرافه و دخترک اما شروع کردن به خندیدن و دستانداختن دغدغههای من. ادای مصائب من رو درآوردن و مدلسازی کردن و پیشبینی رفتارهای آیندهم، با همون اشخاص حقیقی و حقوقی. راس میگفتن. همهچیز میتونه در عین دراماتیک بودن همینقدر خندهدار باشه هم. راستترش با منطق سارکاستیک خودشون یه جورایی شرمندهم کردن. خندهم گرفت. رفتم تو تیم اونا. سهتایی منو دست انداختیم و حالم به کل بهتر شد.
دیروز، حوالی ظهر، وان رو پر کرده بودم از آب داغ، که برم بشینم خیس بخورم بلکه کمی بهتر شم، زیر پتو بودم، و داشتم به یه سری تصمیمهای بزرگ و سرنوشتخرابکن میاندیشیدم. در قعر منحنی. سارا اسمش داد ناهار بریم پیش بابای پیام؟ بعدشم فیلم؟ مجبور شدم بپرم زیر دوش و تصمیماتم تحتالشعاع ناهار و پیتا و الخ قرار بگیره.
شیش صبح دو تا اسمس داشتم. دخترک نوشته بود به دلیل امتحان رياضی به یک صبحانه ی مفصل و انگلیسی-طور به همراه آب پرتقال تازه نیازمندیم. زرافه نوشته بود آسوده بخوابید، بیخیال آموزش پرورش، عوضش یه مشتومال حسابی جایزه داری. نمیشد بمونم زیر پتو. یعنی اصلن در زندگانی عواملی هست که باعث میشه نتوني پنج دیقه واسه خودت افسرده بمونی. باید مثل یه شوالیه، خیلی خوشرو و سرحال یه صبحانهی مفصل انگلیسیطور درست کنی، به ساعت شش صبح، سپس بشینی سرچ کنی اصن ادارهی آموزش پرورش منطقه سه کجاست و با این کلهی کچل چی بپوشم که اونجا قیافهی یه آدم موجه رو داشته باشم. پتو؟ ای آقا.
از سری ماجراهای من و غم ِ نهانی
|
می شی
درست میشه و بعدش حس رهایی خواهی داشت
خوش بحالت که دوستهای گلی داری که این امکان رو فراهم کردن
بوس و بغل گنده
ناگفتنی های نگفتنی بهتره هیچوقت گفته نشه چند بار خواستم مثل طرف مقابلم باشم و همه چیز بگم اما اشتباه بود یه حرفهایی همیشه باید بمونه مثل حریم آدم
ولی خوبه حضور آدمهای قابل اعتماد برای ناگفته های گفتنی