Desire knows no bounds |
Monday, February 11, 2013
آدمِ پروسهام من. لااقل تا حالا فکر میکردم آدمِ پروسهام. آدمِ خوردن غذای ژاپنی به شیوهی ژاپنیها، نه چلوکباب طور. اصلاً من شیفتهی فرهنگ ژاپن ماندهام، مخصوصاً آنجا که به نوشیدن و خوردن میرسد. فرهنگ چایشان را بگیر تعمیم بده به باقی قضایا. در ژاپن غذا خوردن هدفِ ماجرا نیست. هیچوقت ظرف یکربع غذا را نمیبلعی میز را ترک کنی بروی پی کارَت. غذا خوردن به آیین میماند در این سرزمین. دنگ و فنگ و ابزار و مخلفات مخصوص به خود دارد. میزهای غذاخوری ژاپنی برای سه چهار یاعت دور میز نشستن طراحی میشوند. ظرفها کوچک، خُرد خُرد، متعدد، متنوع، و طولانی. به هر چیز نُک میزنی، کمی از این کمی از آن. حوصله میکنی تا طعمها همنشین خودشان را پیدا کنند در دهانت. به ذائقهات فرصت میدهی آرام آرام خو بگیرد با ضیافتِ پیش رو. کمی از این، قدری از آن.
چلوکباب اما برعکس است. گرسنه و حریص ماندهای تا چلو و کباب و کره و گوجه بیاید سر میز. چلو را آغشته میکنی به کره، کمی هم آبِ کباب، گوجه را میلِهانی کنار چلوی توی بشقاب، نمک و کمی فلفل و لابد سماق، کباب را پهن میکنی روی همهی اینها و لقمه لقمه میروی تا ته. بیست دقیقه فوقش، بیست و هشت یا سی و نه دقیقه نهایتاً.
من؟ آدم پروسهام. لااقل تا حالا فکر میکردم آدم پروسهام. دوست دارم نُک زدن را، بازیبازی کردن دو قدم جلو آمدن یک قدم پس رفتن کمی از این قدری از آن، طولانی و آرام، تا قلقِ ذائقه دستت بیاید این وسط. هیجانِ یک لقمهی جدید، قاشقی سوپ رقیق، دو برگ کلم باریکخردشده، کمی ترشی، یک پر زنجفیل. یکجوری که طول بکشد نشستنات پشت میز، پای غذا، با نیشِ باز، سرخوش.
یک جایی همینتو هم نوشته بودم زمانی، آدمِ تانترا ام من. به مرز هیجان و هوسزدگی رسیدن تا سرحدِ مرگ، و نرسیدن، ول کردن. دوباره برگشتن، تشنه و هوسزده و سودایی. آخخخخخ از لذت نهایتاش اما، آخخخخخ.
حالا اما، نمیدانم چی به سر پروسهپرستیام آمده. چه یکهو نتیجهگرا شدهام، چلوکبابطور. هی میخواهم همين اول بدانم تهش چی میشود، خیالم راحت باشد یا نه. نکند فلان؟ نکند بهمان؟ عین همین شبهای همفیلمبینی که بیست دقیقه مانده به ته فیلم از رضا بپرسم چی میشه آخرش، بخندد فقط. شدهام از این آدمها که برای تعطیلات یک خانه کرایه کنند، کلبهی کاونتریطور، رنگی و هيجانانگیز؛ بعد ساعتها پاي اینترنت بچرخند تمام عکسها و زوایای خانه را نگاه کنند ببینند قرار است کجا برسند، با چه فضایی مواجه شوند، از ملافهها گرفته تا منوی غذا و برنامهی گردش روز و همه چی. لذت ندانستن، مواجهه با هیجان جدید، خوب یا بد، را میگیرند از خودشان.
حالا منِ پروسهپرستِ ژاپنیپسند خیلی چلوکبابطور همین فصل اول کتاب هی میخواهم ورق بزنم صفحاتِ آخر را، بگردم دنبال یکی دو اسم ببینم تا ته ماجرا فلانی هست یا نه، این یکی چی، زنده میماند یا یک بلایی میآید سرش میانهی قصه. دارم دستی دستی لذت خواندن کتاب را میگیرم از خودم، فارغ از پایانبندی. چرا خب؟
به درستیکه گاهی وقتها در زندگانی باید چشید، باید برگشت پشت میزِ ژاپنی، بیدغدغه و سرخوش، با همین کاسهکاسههای کوچک و براقِ امروز. چنين گفت زرتشت.
Labels: Dear anonymous |
va hala to
midunam khodkhahanastama movazebe khodet bash
bishtar begoo lotfan,
به یه کتاب که معتاد میشی فکر میکنی عاشق شدی. هی یادش میافتی که اون دستته این روزها و داری اون رو میخونی دلش قنج
میره. هی میخوای کارهات رو بکنی زود زود بری سراغش :)
بعد تازه انقدر کیف میده هی بری اونیکی کتاب هایی که تو لیست خونده شدن منتظرت نگاه کنی قربون صدقه اشون بری ذوق کنی :)
امّـــــــــــا... ؛
وقتي شروع كردم به خوندن اين نوشته، ياد يكي از نوشتههاي قديميتون افتادم... خيلي قديمي... خيلي... شايد هم خيلي نه. شايد هم اصلاً مهم نباشه كه خيلي قديمي باشه يا نه؛ نميدونم! ؛
يادته؟ «زخم زدن كه نام بازي باشد، پيداست كه داري سراغ چه ميروي، نه؟! پوكر باز زن نديدم من...»؛
روزهاي خوبي داشتيم كه فراموششون نميكنيم خانم آ.ك.د. ؛
:]