Desire knows no bounds |
Friday, February 8, 2013
پستِ وارده در ستایش آدمهای قدبلند:
از منظور دور نشوم. با اين كه معاشرت با آدمهاي كوتاهتر احساس رضايت از خودِ بيشتري به آدم ميدهد معاشرت با آدمهاي بلندتر را ترجيح ميدهم (حواسم به نگاهِ جاجمنتالِ پشت اين پست هست). معاشرت با آدمهاي قدبلند هميشه ياد شما مياندازد كه هنوز خيلي راه داريد، هنوز بايد بلندتر شويد، هنوز بايد بيشتر بخوانيد و بهتر ببينيد. معاشرت با قدبلندها قد شما را هم بلندتر ميكند. گولِ احساس خوبِ هم قد بودن يا بلندقدتر از معاشرينتان را نخوريد. با آدمهايي معاشرت كنيد كه قدتان را بلند كنند.
|
گاهی نيز آدم هايی را می يابيم كه با ما همراه می شوند اما جور در نمی آيند.
برخی وقت ها ما آدم هايی را دوست داريم كه دوستمان نمی دارند، همان گونه كه آدم هايی نيز يافت می شوند كه دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداريم.
به آنانی كه دوست نداريم اتفاقی در خيابان بر می خوريم و همواره بر می خوريم، اما آنانی را كه دوست می داريم همواره گم می كنيم و هرگز اتفاقی در خيابان به آنان بر نمی خوريم!
گاه ما برای يافتن گمشده خويش، خود را می آراييم، گاه برای يافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چيز می رويم و همه چيز را به كف می آوريم و اما «او» را از كف می دهيم.
گاهی اويی را كه دوست می داری احتياجی به تو ندارد زيرا تو او را كامل نمی كنی.
تو قطعه گمشده او نيستی، تو قدرت تملك او را نداری.
گاه نيز چنين كسی تو را رها می كند و گاهی نيز چنين كسی به تو می آموزد كه خود نيز كامل باشی، خود نيز بی نياز از قطعه های گم شده.
او شايد به تو بياموزد كه خود به تنهايی سفر را آغاز كنی، راه بيفتی، حركت كنی.
او به تو می آموزد و تو را ترك می كند، اما پيش از خداحافظی می گويد: "شايد روزی به هم برسيم..."، می گويد و می رود، و آغاز راه برايت دشوار است.
اين آغاز، اين زايش، برايت سخت دردناك است.
بلوغ دردناك است، وداع با دوران كودكی دردناك است، كامل شدن دردناك است، اما گريزی نيست.
و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در اين راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی كه از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسيدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی
خیلی وقتا به این فکر میکنم. به این که چهطور یه آدم شروع میکنه تمام تعلقهای گذشته رو بریدن. من؟ آدمِ بریدن نبودهم گمونم. رَم میکنم، زیر میز میزنم، اما نمیبُرم. یادمه یه روزی، تو اوج خشم و عصبانیت از عالم و آدم، تو اوج «میرم و دیگه پشت سرمو هم نگاه نمیکنم»، آقای دوستم گفت «الاغ، این رفقاتو از توی تخممرغشانسی پیدا نکردی که به این راحتی بخوای از دستشون بدی. نگهداشتن هر چیزی زحمت داره، هزینه داره. بمون، تلاش کن، بحث کن، دعوا کن، غر بزن؛ اما به این راحتی چیزهای مهم زندگیتو نذار کنار». من؟ آدمِ نصیحتپذیری نیستم. تو اون لحظه هم مث همیشه یه واکنش منفی و عمرن-طور نشون دادم از خودم. اما بعضی جملهها اونقدر صادقانه به زبون میان که مث میخ میرن تو مغز آدم. اون دوره، یادمه زدم زیر میز و همهچیو ریختم به هم و یه مدتی هم رفتم پی کارم حتا، اون جملههه اما، اون میخ کذایی، رفته بود تو مغزم. بیرون نمیومد. یه مدت طولانی انداخته بودمش گوشهی لپم، خیس میخورد واسه خودش، بیهیچ کُنش خاصی. اما ته دلم، عمیقن باور داشتم که هر چهقدر هم خوششانس باشم نمیتونم اون آدما رو از توی هیچ تخممرغ دیگهای پیدا کنم. کمی که گذشت، زمان که گذشت، آرومتر شدم، عاقلتر شدم، منصفتر شدم، بردبارتر شدم حتا، برگشتم سر خونه زندگیم. سر جایی که با همهی سختیها و دلخوریها و شدنها و نشدنهاش، به خاطر همین چهارتا لحظهی بیغلوغش و منحصر به فردش، به دنیا میارزید.
همهی اینا رو گفتم که بگم هر آدمی در زندگانی، باید یه آقای دوستمِ عاقلتر از خودش داشته باشه در زندگانی، غیراحساساتیتر و بردبارتر و دور-نِگرتر، یه «مو»ی عاقل، که به عنوان یه ناظر بیطرف حرف بزنه باهات، که بتونه بعضی جملهها رو مث میخ فرو کنه تو مغزت؛ هرچهقدر هم بگی نرود میخ آهنین در سنگ، خودم به تنهایی یک مثال نقضِ بزرگام بر این عبارت.