Desire knows no bounds |
Wednesday, April 10, 2013
نشسته بود روي مبل تك نفره راحت چرم سفيد. من نشسته بودم تو بغلش, روی پاهاش. فقط يك تا شلوار جين پاش بود. من هم فقط اون بلوز كشمير نرم قرمز يقه خيلي گشاد تنم بود و شونه راستم بيرون بود . لبهاش روي شونهم بود. گردنم را از پایین تا زیر گوشم بوسيد. با دقت موهام را زد پشت گوشم و نرمه گوشم را لیسید، بوسه توام با ليس. گفتم آه و اسمش را هم عاشقانه گفتم بعد دوباره آه. در گوشم گفت ” يواش لامصب، صدات ميره بيرون همه ميفهمند باهم هستیم” گفتم “یواش گفتم که” گفت “همین هم بلنده” نرمه گوشم را دندان زد و بوسید گفت “باید احتیاط کنیم، واي از اون روز كه پرده بيافتد”
همون موقع پرده افتاد. پرده مخمل سرخ سنگين قرمز افتاد. صدای خوردن گیرههای پرده با کف چوبی اومد. فكر كردم الان خاك هوا ميشه ولي نشد. نگاهش كردم، شوكه بود. خودم هم ترسیده بودم. اونور پرده حداقل سيصد جفت چشم و صاحبانشان نشسته بودند روی صندليها. سالن جا براي سوزن انداختن نبود، انگار ظرفیت سالن کاملا فروش رفته بود. بلوز قرمز كشمير را كشيدم پایینتر روی پاهای لختم. دستهاش هنوز دور کمرم بود. دست چپم را گذاشتم روی ساعدش. دست چپش میلرزید. هر دو دست خودم هم میلرزید. پروژكتور روشن شد. تپش قلبش را حس ميكردم . تنم چسبيده بود به سينهش. فكر كردم، كاش نترسد، كاش فرار نکند. كاش متعلق به گروه اقلیت آن یک درصد آدمهايي باشد كه وقتي قهوه ميريزد رویشان از جا نمي پرند؛ خونسرد نگاه میکنند و میسوزند. آنها که عکسالعملهایشان با باقی کمی/گاهی فرق میکند. نپريد. حتي دستهاش را تنگتر پيچيد دورم و ته بلوزم را نگه داشت كه از كشاله رانم بالاتر نرود. ناگهان صداي جيغ زني بلند شد، جيغ و گريه. اسمش را صدا میزد و فحشش ميداد. نگاهش کردم، سرش را انداخته بود پایین. من هم سرم را انداختم پایین و خیره شدم به ساعدش که عاشقش بودم. مردي خشمگين اسم من را گفت، گفت دستم بهت نرسد.چسبيدم به سينهش. دوست دبيرستانم روي صندلي جلو نشسته بود، شنيدم به بغل دستيش گفت:” دختر اسمش آيداست فراست مي اومد” بعد بغل دستيش گفت “مردِ كيه؟ چه خوبه نه؟” گفت: “نميشناسم. عوضیا” بلند شد و بهم گفت: “خاك برسر بیلیاقتت” و رفت. بغل دستيش بهم گفت:” چه بهم ميآيد، چه خوب بغلت كرده،چه خوش بحالت” صداي جيغ و گريه ميآمد هنوز، صداي تهديد و فرياد. يكي داد زد “خجالت بکشید”. اینبار سرش را آورد بالا و زل زد به سیاهی. يكي داد زد: ” خودت خجالت بکش، اصلا به تو چه؟ ” نميديدمشان. نميفهميدم آدمها چه شکلیند. صداها ولی گاهی آشنا بودند. نور روي ما بود. مردم در تاريكی بودند.سردم بود. قلبش آرومتر ميزد و نفسش ميخورد به پشت گردنم. زني كه جيغ ميزد يك چيزي پرت كرد روي صحنه، يك ساعت مچی زنانه چهارگوش بند چرمی.گريه مي كرد حالا، هقهق.یکی در ردیف جلو سیگار روشن کرد. نورش را دیدم و بوی سيگار آمد. صدای آرام مردی آمد که گفت”بريم، حالت خوب نیست بیا بریم شام بخوریم یک کم آروم بشی” زن با هقهق گفت:”بریم” وقتي اومدند جلو سن تو روشنایی، ديدم مرد کمر زن را گرفتهست. زن با بغض و داد گفت: “واسه تو هم نمي مونه” مرد همراهش دوتا زد روی شونه زن، موهای زن دمب اسبي بود.
مردي که داد ميزد گفت ميرم شكايت ميكنم. صداي پدرم اومد كه جواب داد “هيچ گهي نمي توني بخوري”. صداي مادرم گفت:” زشته، ولش كن، جوابش را نده” صداي تق تق كفشهاي پاشنه سه سانتي مادرم اومد. پدرم موقع بيرون رفت گفت : “جماعت بيكار” مرد عصبانی رفت. مرد ناراحت رفت. زن گریان رفت. زن مهربان رفت. مرد لوده رفت. مادرش رفت. خاله مادرم یک سکه پارسیان پرس شده، گذاشت روی سن و گفت:” من که نمیدونم چی به چیه ولی خوشبخت بشید” كم كم سكوت شد. آدمها تک و توک مانده بودند انگار. زنی گفت :” تهش را ببینم بعد” مردگفت:” ته چيو ميخواي ببيني. تهش همينه دیگه”
دستم را فشار دادم تو دستان درهم گره خوردهش. دستم را گرفت و فشار داد. دستهامان نمیلرزید. چراغهاي سالن روشن شد، هيچكس نبود جز مرد چاقي که رديف يكي مونده به آخر خوابيده بود. نگهبان اومد بيدارش كرد و گفت دكتر میمونی یا میری همه رفتند. مرد چاق هم رفت. دستهایش را باز كردم از دور كمرم. پیشانی سردش را تکیه داد به پشت گردنم. گفتم “تاحالا روي صحنه با کسی خوابیدی؟” گفت:”نه عزیز دلم” پرده مخمل را پهن كردم روی سن. بلوزم را درآوردم، دراز کشیدم روي پرده. گفتم:” کلید برقش کجاست؟” گفت ” میخوام روشن باشه ببینمت” با تنش خزید روی تنم، روی مخمل.
آیدا احدیانی
تورنتو-فروردین نودودو
پ. ن. حتا تهران-فروردین نودودو
|
:]