Desire knows no bounds |
Saturday, April 27, 2013
قبلنا حالم که خوب نبود، سر از شهر کتاب آرین در میاوردم. چرخیدن بین کتابا حالمو خوب میکرد. کتاب خریدن خوبتر. این روزا بس که بغل نشر چشمهم و کتابِ نخریده ندارم، خیلی که بخوام حواسمو پرت کنم میرم فیلم میخرم. میرم فیلمفروشی فرشته. دور تا دور سالن فیلم چیده تا سقف. رو میزش معمولن یه سینی چای داغ داره با یه جعبه مافین. همیشه داره یه موزیک خوب پخش میشه. و کیفیت چاپ و پرینتهاش اونقد خوبن که همیشه یه عالمه فیلم رو دوباره میخری، یه عالمه سیدی موزیک و الخ.
برگشتنی، خیابونای خلوت و سرسبز فرشته تو عصر جمعه، منو صاف برد به دوران شیشهفتسالگیم. خاطرات خیابونهای لندن. تصویره درست همون بود. همون عصری که هوا اشتباهی آفتابی بود، آفتاب ملایم و خنک، خیابونهای خلوت، یه دپارتماناستور بزرگ، من و بابا و بابابزرگ. یادمه اونا نشسته بودن پشت یه میز به نوشیدن چای و قهوه، برای من آبپرتقال سفارش داده بودن، من داشتم بین رگالها میچرخیدم که اولین بارونی زندگیم رو انتخاب کنم. مامانی در کار نبود و خرید اومدن با دو تا مرد که به جای آدم قاطعانه نظر نمیدادن برای من دستاورد بزرگی محسوب میشد. یه بارونی سبز انتخاب کردم، سبز سربازیطور، تودوزی کلاهش و تودوزی سر آستیناش بژ روشن بود، با خطهای متقاطع سبز و نارنجی. یه شالگردن نرم پارچهای هم داشت از همون ترکیبرنگ، که بیشتر از بارونیه دل منو برده بود. بارونی و شال رو برداشته بودم پیروزمندانه رفته بودم سر میز بابااینا، اونا خندیده بودن که این بزرگه برات، مث کارآگاها میشی، من اما تو عالم شیش سالگیم شک نداشتم اون بارونیه بهترین انتخاب دنیاست و بزرگم هم هست که باشه، بالاخره که اندازهم میشه. بابابزرگ خندیده بود و قربونصدقهم رفته بود و گفته بود همینو میخریم. برگشته بودیم خونه، بساط شام داشت آماده میشد و ونسا داشت پیانو میزد و من بارونیمو روی پیژامهی خونهم تنم کرده بودم، شالمو آویزون انداخته بودم دور گردنم رفته بودم تو حیاط، سوار تاب شده بودم، تابِ روبروی پنجرهی قدی خونه، تاب خورده بودم و نیمرخ ونسا رو تماشا کرده بودم که داشت پیانو میزد. بابا اومده بود عکس گرفته بود ازم. از من و تاب و پیژامه و بارونیم که مارکش هنوز بهش آویزون بود. عکسه زیر شیشهی میزمه الان، تو کتابخونه. بعدنا بابابزرگ یه مینیبارونی کوتاهتر برام خرید، سورمهای-قرمز، که اندازهم بود. من اما تا روز آخری که لندن بودم، همون بارونی سبزه رو تنم کردم. تمام عکسای بچگیم، دقیقن تمام عکسای بچگیم ازون دوره یه دختره با موهای لَخت و فرق وسط، که توی یه بارونی گل و گشاد برا خودش خوشحاله. که انگار فقط همون یه بارونی رو داشته برا پوشیدن.
دیروز، موقع برگشتن از فیلمفروشی، تو خیابونای خلوت فرشته، یاد دوران خوش لندن افتاده بودم و بارونیم.
بعد رفته بودیم آلمان. قرار بود من پیش بابابزرگ بمونم برای زندگی و بابا برگرده لندن. خوشحالترین آدم دنیا بودم. یادمه تو هتل اما، بابا یههو اعلام کرد باید برگردیم ایران. من گریه کرده بودم که میخوام بمونم همینجا، پیش بابابزرگاینا. حاضر نبودم برگردم خونه. بابا اما لباسامو از تو چمدون بابابزرگ جدا کرده بود چیده بود تو چمدون خودش. باید برمیگشتیم ایران. من گریهم بود. دلیلشون به نظرم احمقانه بود و به من ربطی نداشت. ایران جنگ شده بود و مامان حامله بود.
خدافظی کردم و سر ظفر پیاده شدم.
بارونیه اندازهم شد بعدن. تو ایران. تابستون بود. Labels: Dear anonymous |
Comments:
momkene be khatere asre jome haie gerefte addresse in film forushi ro ba man ham bedi?
momkene bekhatere asre jome haie sargardon va koli ketabe kharidari shode va nakhande...addresse in film forushi be man ham bedi?
Post a Comment
|