Desire knows no bounds |
Sunday, April 21, 2013
دوشنبه که بیحوصله بودم با یک سردرد عمیق، از اون جنس سردردها که فکر میکردم اون کش دورکره چشم چپم تنگم شده، نشستم باهاش به شام خوردن. عادت داریم معمولا شبها کارهای خوب و بد همان روزش را میشمریم. با تقریب بالایی بچه هرشب یکبار مانورروزحساب را تجربه میکند. اگر تعداد کارهای خوب بیشتر باشد خیلی بوس و تشویق و وعده بهشت و اینها، اگر کارهای بدش بیشتر باشد، بازهم همونقدر بوس و بغل و قول و بوس و چلوندن. کلا بُرد با منه که هرشب صحرای محشرم با بوسیدن بندهِ نرم و گردم و بیعت دوباره که “ما باهم همیشه دوستیم” تموم میشه. معمولا کارهای خوبش بیشتره یا چون کارهای بد را تا هفت سروتهشون را هم آورده از هفت تا نه یک نفس کار خوب میکنه که بیحساب شیم، کارخوب زوری حتی. مثلا بدون اینکه قرار باشه جایی بره خودش مستقل کفش میپوشه: مستقل کفش پوشیدن یک امتیاز داره، هردولنگه یک امتیاز.
روز دوشنبه دوتا کار بد سنگین کرده بود. کارهای خوبش هم بخاطر اینکه رو کارهای بد خیلی وقت گذاشته بود دندانگیر نبودند اکثرا نصفه بودند. مثلا کت و کفشش را خودش درآورده بود ولی پرت کرده بود دم در. یا خودش دستش را شسته بود ولی صابون خورده بود و یک سیفون غیرضروری هم کشیده بود که میکند صفرتا کارخوب. سرشام اول کارهای بد را شمردیم معذب شد. حساب کارهای بد دردست من بود. دوتا انگشتم را باز کرده بودم تو صورتش که ببینه: یوهاها ها دوتا کار بد. بعد رفتیم سرکارهای خوب. گفتم خوب کار خوب امشب اینکه خودت تنهایی غذات را تا ته ته خوردی. یک انگشت کوچکش را از توی مشتش که نمیدونم چرا انقدر همیشه سفت می بنده باز کردم. انگشتش را نگاه کرد و دوتا انگشت چاق دیگه بهش اضافه کرد و گفت غذا و سالاد و ماست. با تفکیک کردن اجزا سینی غذاش سه به دو اون برد. از نظر ریاضی اون درست بود بوس و بغل و تشکر از اینکه انقدر بچه خوبی بوده. من هم خداوندگار عنق بازندهی بودم که بندهم جرزده بود ولی خب چون جر هوشمندانه زده بود راضی بودم. بغلش کردم و حس کردم کش دورچشمم گشاد شد.
[+]
|
برای منی که توی خیالم همیشه یه بچه ورجه وورجه می کنه، این پستت یکی از همون چندین وعده ی تحقق پذیر خدا بود