Desire knows no bounds |
Wednesday, May 1, 2013
بیبی؛ مادربزرگام همیشه یکی دوتا قابلمهی بزرگ، دو تا دبهی بیست لیتری و اگر دستاش برسد و کسی سرش غر نزدند چند تا سطل و کاسه و تُنگ را پر از آب میکند و توی کابینتها یا هرجای دیگری که بتواند قایم میکند که اگر یک وقت بیخبر آب رفت و دستاش به جایی بند نبود از این ذخیره استفاده کند. با این که سالهای سال است -بگیر از بچهگیام- که من ندیدهام شرایط بیآبی ناگهانی پیش بیاید اما ترس از بیآب ماندن چنان ردپایی در روح بیبی باقیگذاشته که هیچجور نمیشود به او قبولاند که آب نمیرود، اگر هم برود بیایان که نیست میرویم آب معدنی میخریم مثلا. بیبی در این مورد بجز ترساش به هیچکس اعتماد نمیکند. بابا از گرد و خاک، از بوی سوختگی، از بوی سرخکردنی، از بوی لاک ناخن و عطر یا هر چیز دیگری که ممکن باشد مشاماش را آزار بدهد میترسد. غذایی که توی خانه سرخ میشود از قبل از شروع تا بعد از پایان بیوقفه بالا و پایین میپرد، پنجرهها را باز و بازتر میکند، غر میزند و بیشتر از غذای توی ماهیتابه جلز و ولز میکند تا کار تمام شود و نفسی به راحتی بکشد، تا بار بعد. بیشتر وقتها هود با هر دو موتورش کار میکند، پنجرهی آشپزخانه تا ته باز است و حتی ما که چند متر آنطرف تر نشستهایم بویی حس نمیکنیم اما صرف دانستن این که چیزی دارد سرخ میشود بابا را نا آرام میکند. بابا از بوها میترسد.
اما ترس من در مقایسه با ترس بیبی و بابا ترس فراگیرتری است، ترسی جامع و کامل. ترسی که هر بار شکل و شمایل جدیدی دارد، هر جا و در هر شرایطی میتواند گریبانگیرم بشود و چنبرهبزند روی آرامشم. من از "کمبود" میترسم.
بچه که بودم یکی از ترسناکترین کارهای دنیا برایم پهن کردن لباسهای شستهشده بود. آنقدر که حاضر بودم هر کار دیگری را به جای آن انجام بدهم. از وقتی که لباسها را از ماشین درمیآوردم و توی سبد میریختم تا وقتی هنهنکنان سبد را به حیاط میکشاندم تا لحظهای که آخرین گیره را به آخرین لباس میزدم برایم به اندازهی یک عمر میگذشت. ترس از این که جا برای پهن کردن آن همه لباس نباشد و چند تکهشان اضافه بیایند، ترس از این که لباسهای خودم جای بد بندرخت بیفتند و چروک بشوند، ترس از این که ناچار بشوم به نفع لباسهای خودم پارتی بازی بکنم و مال دیگران را جای بد بگذارم یا برعکس، فداکارانه طرف لباسهای دیگران را بگیرم، ترس از این که لباسی که لازماش دارم به موقع خشک نشود، ترس از این که یکیشان از دستم بیفتد و خاکی شود و بالاخره شاهِ ترسها، بزرگترین و جدیترین ترس روی زمین، "ترس از کم آمدن گیرهها". این که چند تکه از لباسها بیگیره بمانند و بعد من ناچار شوم تصمیم بگیرم که کدامها میتوانند بیگیره بمانند و کدامها حتما باید گیره داشته باشند. کشمکش بیپایان من با گیرههای لباس، تلاشم برای روی هم گذاشتن لبهی دو تکه لباس جوری که یک گیره بتواند هر دوشان را نگه دارد و گیره به همهی لباسها برسد و اضطراب و دلهرهام تا لحظهی پهن شدن و گیرهدار شدن تمام لباسها از "لباس پهن کردن" برای من یک شکنجهی واقعی ساخته بود. اما چارهای نداشتم، لباس پهن کردن هم مثل همهی کارهای دیگر نوبتی بود و من آنقدر بدقلق و گوشت تلخ که نمیتوانستم سر عوض کردن آن با کارهای دیگر با برادرم به هیچ نوع توافقی برسم.
از همان سالها به بعد گیرهی لباس برای من به "نماد کمبود" تبدیل شده. چیزهای کوچک بیارزشی که اگر تعدادشان بیشتر از دو برابر تعداد لباسهای خیس باشد یعنی من خوشبختام و اگر حتی یکی کمتر باشد یعنی یک پای زندگی بدجور میلنگد. اما گیره فقط یک نماد است، تجسم خارجی یک ترس بزرگتر، در واقع من از هر نوع کمبود میترسم. از این که غذای مهمانی کم بیاید، پس خیلی بیشتر از چیزی که لازم است غذا میپزم، از این که شورت و سوتین کافی نداشته باشم، پس از هر کدام که خوب بود دو تا میخرم و یکی را برای روز مبادا نگه میدارم، ترس از این که یک وقت کتابهای دنیا تمام شوند، یک وقت بیپول بمانم، یک وقت چاه زلمزیمبو خشک شود، یک وقت دیگر هیچ کفش یا مانتو یا روسری یا شلواری در دنیا دوختهنشود یا یک روز هیچکس را نداشتهباشم که واقعا دوستم داشتهباشد.
|
یعنی تک تک این ترسا رو منم دارم