Desire knows no bounds |
Wednesday, July 17, 2013
شب تماشای «ساعتها» بود گمانم. کسی پرسیده بود از چراییِ ملال زنهای توی قصه. انفعال و بیقراری زنهای فیلم را بیمعنی میدید. آمده بودم چهار صفحهی آ-چهار جواب بدهم، حوصله نکرده بودم اما. حرفهام خیلی شخصیتر و بدیهیتر از آن بود که بخواهم بگویمشان. خیلی عمیق و خیلی جاافتاده و خیلی بدیهی. سکوت کردم.
در طول سفر، مرد را تماشا کرده بودم که چه بیحرف زوجهای جوان را در سکوت و با لبخند همراهی میکند. کباب میپزد. مشعل موتورخانه را تنظیم میکند. برایمان شات میریزد و ماستوخیار درست میکند. با برقکار ساعتها مینشینند جای کلیدپریزهای جدید را محاسبه میکنند. یک دسته ریحان میچیند از کنار ماها رد میشود مینشیند روی مبل، سرش را میکند توی کامپیوترش. من؟ عاشق مردهای میانسال کمحرفام که آشپزیشان حرف ندارد. تمام طول سفر مرد را تماشا کرده بودم تا یک شب، شب که نه، دمدمای غروب، وقتی هیچکس پایین نبود، کتابی که دست من بود، ذهن روسی در نظام شوروی، مرد را آورده بود نشانده بود روی مبل روبرو، سر حرف را باز کرده بود با من، از کارم پرسیده بود و حرف را ادامه داده بود ادامه داده بود تا یکی دو ساعت بعدتر. آدمها که بیدار شدند یکی یکی آمدند پایین، پاشد برگشت نشست پشت لپتاپش. که یعنی زندگی برایش جاافتادهتر و بدیهیتر از آن بود که حوصلهی حرفها و زوجها و دغدغهها و شوخیها و بحثها را داشته باشد.
بعضی حسها، بعضی تجربهها اتفاقها لحظهها، بدیهیتر از آنند که بشود توضیحشان داد. عمیق و شخصیاند گاهی، و سختباور، و دور از ذهناند، گاهی. کلمه کم میآورد آدم. بلد نیست دفاع کند از چیزی که اینجور نبوده، چیزی که آنهمه بدیهی. سکوت میکند و میگذرد، با دستهای بالا، که یعنی تسلیم، قبول، و میگذرد، بیحرف.
|
Comments:
سکوت خوب است نقطه سر خط
چه میفهمم این حس "آمده بودم چهار صفحهی آ-چهار جواب بدهم، حوصله نکرده بودم اما. حرفهام خیلی شخصیتر و بدیهیتر از آن بود که بخواهم بگویمشان. خیلی عمیق و خیلی جاافتاده و خیلی بدیهی. سکوت کردم." رو. اما شاید همیشه هم از کلمه کم آوردن نباشه. گاه فکر میکنی اگه کسی براش یه چیز این قدر بدیهی علامت سئوال یا تعجب داره، هفتاد من کاغذ هم حلش نمیکنه چه برسه به چهار صفحه آ-چهار. و حس میکنی بهتر که سکوتت رو به تسلیم تعبیر کنن
Post a Comment
|