Desire knows no bounds |
Friday, August 9, 2013
چند حبه سیر خُرد میکنم و یک دسته شوید تازه، میریزمشان توی روغن داغ، کمی زردچوبه، بعد پاچهباقلاها را اضافه میکنم و هم میزنم. دو سه لیوان آب میآورد میریزد توی قابلمه، کمی نمک، و در قابلمه. یک بسته ماهی سفید میگذارد بیرون. از همان ماهیها که دفعهی قبل با خودمان آوردیم از شمال. عطر پلو همینحالاهاست که خانه را پر کند. باقلاقاتق نیمساعتی کار دارد. برمیگردیم توی هال. او پای آیپد و من پای کتاب.
آخخخخ ازین کولرهای گازی. خشک و بیرحماند. به سان جنینای در خود جمع میشوم، و سعی میکنم پیراهنام را برسانم تا روی مچ پا. نمیرسد خب. شروع میکنم به یخزدن. بیکه نگاهش را از روی صفحه بردارد، با دست میزند روی مبل که پاره میشه اون طفلی، نمیرسه، پاشو بیا اینجا تا قندیل نبستی. بلند میشوم میروم سراغ مبل سهنفره. بوی پلو و سیر تازه دلم را ضعف میبرد. دراز کشیده به پشت، آیپد به دست. بازویش را باز میکند. دراز میکشم به شکم، به پهلوی مایل به شکم، کتاب به دست. بازویش را جمع میکند دورم، و تق، چیزی جا میافتد. خیلی لگو-وار. تلاش میکنم کتابم را با نوک زبانم ورق بزنم. پدرسوختهی زبوندراز. شروع میکنم به کتابخواندن و به دیفراست شدن. خیلی نرم و مسالتآمیز. دلم ضعف میرود.
Labels: یادداشتهای روزانه |
Comments:
ديروز باقلي قاتوق پختم و ماهي و همش يادت بودم
Post a Comment
|