Desire knows no bounds |
Friday, December 6, 2013
تهدیگ باقالیپلوی امروز عبارت بود از سیبزمینی و پیاز حلقهشده، که یعنی امروز بهترم.
ما خانوادهی درونگرایی بودیم کلا، در نشاندادن احساسات و عواطف انسانی. هستیم هنوز هم. بابا که لیترالی درونگرا بوده همیشه، و مامان، مغرور. برای همین من هیچوقت صحنهی رقیقای از لحاظ نمایش احساسات و عواطف انسانی، از «خانه» به یاد ندارم. گمانم همیشه برای دوستداشتن، پی کشف و شهود نشانهها بودیم خانوادگی. طبق گفتهی تاریخ، بعدها این سبک موروثی، که خیلی هم گناه من نبود و عمدتا ژنتیک بود، در دورهای از زندگیم، دهان خودم و اطرافیانام را صاف کرد. میکند هنوز هم. آشپزخانه. آشپزخانه و کلیهی متریال مربوط به آن اما، به جای کلمه، محل بارگذاری احساسات انسانی ماست، خانوادگی. دیشب که برگشتم خانه، دیدم کف آشپزخانه پر از خرید است. میوه و سبزیجات و الخ. روی کانتر، یک پیرکس مربع در-آبی خورش فسنجان بود و یک پیرکس گرد در-قرمز خورش بادمجان، دستپخت مامان. معلوم شد مامان خورشها را داده بابا بیاورد برای ما، بابا هم سر راه رفته خرید و سیبزمینی-پیاز و سیب قرمز و انار و فلفلدلمهای و لیموترش و موز و پرتقال و لیمو شیرین و پنجتا هم نان تافتون گرفته آمده همه را گذاشته خانه، نانها را بریده گذاشته توی نایلونهای مخصوص نان، چیده روی کانتر، آماده برای فریز کردن، رفته. فرستادن خورش بادمجان یعنی اوج احساسات مامان به من. مطمئنام هیچوقت نمیتواند خورش بادمجان بپزد بیکه به من فکر کند، حتا اگر مثل اکثر اوقات از دستم عصبانی باشد. نان تافتون و لیموترش و فلفلدلمهای هم یعنی اوج احساسات بابا. به اینها اضافه کنید عسل. بابا یک عده زنبور مخصوص به خودش دارد که سفارشی برایش عسل تولید میکنند. بهخدا اگر دروغ بگویم. بنابراین عسلهایش یکجوری که انگار بچههایش باشند، به جانش بستهاند. و این عسلها را، فقط برای یک سری آدمهای خاصی در زندگیاش میبرد که برایش مهماند. از جمله؟ مامانبزرگم، شوهرعمهام، و من. وقتی پس برای کسی عسل میبرد؟ یعنی اوج احساسات بابا. من؟ من در جواب زنگ زدم «خانه»، به بابا گفتم که هفتهی آینده آزمایشها را میدهم، قول. بعد گفتم گوشی را بدهد به مامان، ازش پرسیدم کدوحلوایی پخته را میشود گذاشت فریزر؟ مامان از اینکه ازش چیزی مربوط به آشپزی بپرسم عجیب خوشحال میشود. اصلا به کل گلاز گلش میشکفد. برای همین سنگ تمام گذاشتم و دستور اشکنه هم ازش گرفتم و اطلاع دادم که دیگر نه سبزی قورمه دارم، نه کوکو، و حتا سبزی دلمه هم لازم دارم. گفت میدهد بابا برایم بیاورد. در آخر هم افزودم یعنی عجب خورشی شده مامان. گوشی را که گذاشتم، سهتاییمان از فرط احساسات رقیق شده بودیم. |
این پست وبلاگ شما در "لینکزن" بازنشر داده شد
باتشکر
لینک زن
http://linkzan.ir/archives/19946
این پست وبلاگ شما در "لینک زن" بازنشر داده شد
باتشکر
لینک زن
http://linkzan.ir/archives/19946