Desire knows no bounds |
Monday, January 27, 2014
چند شب پیشا علیرضا وسط یه شوخی، یه جملهای نوشت که هنوز مونده تو ذهنم. نوشت «تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمیرفتی. میموندی آرومم میکردی.»
جملهش خطاب به من نبود، اما صاف من رو هدف گرفت. حالا درسته که تو این دوره از زندگیم برای واژهی «رفیق» دیگه اعتبار خاصی قائل نیستم و تکلیف خودم رو با رفاقت و دوستی و الخ روشن کردهم، اما میدونم کلمهی رفیق، تو اون جمله، برای اون آدم، چه معنایی داره. که اصلا بعد از سفر، علیرضا با این دو کلمه برای من تعریف میشه، مهربون و بامرام. اونقدر مهربون و اونقدر بامرام که ناخوداگاه مهربونیش و بامعرفتیش به آدم تزریق میشه.
«تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمیرفتی. میموندی آرومم میکردی.» یه عمر همین غر رو در مورد مامانم داشتم من. در مورد خیلی آدمای دیگه هم. جملهی علیرضا اما یه جورایی يه آینه گذاشت جلوم. دهنکجی کرد بهم. من؟ ضمن علیامعوقهگی، ملکهی ریویژن خودم هستم هم. در معرض انتقاد که قرار میگیرم، هنوز گاهی اولاش به شیوهی آیدای لجباز و از خود متشکر تمام سالهای قبل، شروع میکنم از خودم دفاع کردن. خودم رو تبرئه کردن. اما چند دقیقه بعد، در سکوت، وسایلم رو برمیدارم به همراه انتقاد وارده میرم تو خلوت خودم بهش فکر میکنم. خیلی جدی. و سعی میکنم تا جایی که در توانمه خودم رو تصحیح کنم. خیلی جدیتر. جواب هم میده. لذا اون شب جملهی علیرضا رو برداشتم رفتم تو غار، یه پرینت از کارنامهی اعمالم گرفتم ببینم خودِ من چهقدر رفیق بودهم؟ خودِ من کجاها حاضر شدهم پا بذارم رو غرورم و بمونم. نتیجه؟ افتضاح آقا، افتضاح. حتا با ورژن تصحیحشدهی اخیر هم نتیجه افتضاح بود کماکان.
«تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمیرفتی. میموندی آرومم میکردی.» یه زمانی، فقط بلد بودم برم پی کارم. از چیزی که خوشم نمیومد، از کسی که ناراحت میشدم، ول میکردم میرفتم. اسم تجاریش «قهر» بود. من اما هیچ حواسم نبود. فکر میکردم اینکه دارم واینمیستم بحث کنم دعوا کنم یا هرچی، یه فضیلت محسوب میشه. فضیلت نبود اما. اینو خیلی دیر فهمیدم. سادهترین راه بود صرفا. سادهترین راه برای اینکه جواب پس ندی، غرورت جریحهدار نشه، خداینکرده از اریکهی پادشاهیت یه قدم پایین نیای، کوتاه نیای، یا هر چی. انگار داشتم مدام مچ مینداختم با خودم. با آدمام. الان که فکر میکنم، میبینم شاید اون دوره نمیتونستم بحث عاشقی رو از رفاقت تفکیک کنم. فکر میکردم طرف مقابلم چون عاشقمه داره فلان کار رو میکنه. نمیفهمیدم رفیقه. فقط ور عاشقش برام بولد بود همیشه. هرچند الان میبینم خود همین دلیل هم عذر بدتر از گناهه یهجورایی.
«تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمیرفتی. میموندی آرومم میکردی.» چند وقت پیشا یه چیزی نوشته بودم مبنی بر اینکه چرا هرگز کسی از زن نخواست نرود، بماند و اینا. سپس با اعتراض عمومی مواجه شدم که «هانی، نه تنها زن همیشه خودش گفت برو، نه یک بار که ده بار، بلکه هرگز نخواست کسی برگردد. گفت ولشان کن خودشان برمیگردند. تازه کسی هم که برگشت در را کوباند توی صورتش». منطقی. اما خب آدما یه روز باید عوض شن بالاخره. اینکه من همون آدم قبلیام همچین چیز قابل افتخاری نیست هم. آدم میز نیست که، باید عوض شه. من هم عوض شدم.
«تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمیرفتی. میموندی آرومم میکردی.» هنوز هم معتقدم قهر کردن آسونترین راه برای حل مسائل بغرنج انسانیه. موندن و حل کردنشون، سختترین راه. آدم یه سری مهارتها رو دیر یاد میگیره در زندگی. یه سریها رو هم دیگه وقت نمیکنه یاد بگیره به کل. نرفتن و موندن خیلی سخته برای من، خیلی. آروم کردن؟ سختترین. از اون شب تا حالا خیلی به این جمله فکر کردهم. دیدم چههمه بلد نیستم نرم، بمونم. بمونم هم هرگز بلد نیستم آروم کنم. تا حالا کجا زندگی میکردهم من؟!
لایف استایل من، از من یه شِبه دیکتاتورِ بدبین سختگیر ساخته. زندگی من بیشتر با تصمیمگیریها و اِعمالنظرهای یکطرفه گذشته. با تصمیم گرفتن، به تنهایی، و انجام دادن، به تنهایی. با تعامل آشنا نیستم من. دستور دادن و مدیریت و ابلاغ کردن و بکن-نکن و باید-نباید رو خوب میشناسم، تعامل و اوهوم تو راست میگی و چشم و خب و اینها رو نه. از جوونیم، خیلی جوونیم تا حالا، زندگی تکنفره به اضافهی مسئولیت اداره کردن یه خونواده به تنهایی، از من یه زن-مرد ساخته. زن-مردی که خیلی وقتها مرد ور غالبشه. و این مرد بودن، خیلی چیزها رو از یادم برده. همین زندگی تکنفره، من و ذهنیت خودم رو در ابعاد بزرگ تکثیر کرده زده به در و دیوار زندگیم. صرفا با ذهنیات خودم درگیرم. مجبور نیستم آدم دیگهای رو در امور روزمره در نظر بگیرم و این نبودِ آدمِ دیگه، من رو تبدیل کرده به آدمی خود-محور. آدمی که همهچیز رو صرفا با مقیاس خودش میبینه و میسنجه. آخخخخ که چههمه مشکل دارم من با آدمایی که مقیاس دنیای خودشونن، فقط. و آخخخخ که چه خودم هم یکی از همین آدمام. نه که قرار باشه دنیا رو با مقیاس دیگری بسنجم، نه، صرفا یادم بمونه آدم مقابل من داره با اشل خودش رفتار میکنه، یادم بمونه و بفهممش. همین.
«تازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمیرفتی. میموندی آرومم میکردی.» تو همین چند روز، توی دو موقعیت مختلف، به جای اینکه بزنم زیر میز و برم، نرفتم. این جمله رو آویزهی گوشم کردم و موندم. موندم و حرف زدم. سخت بود. سخته یعنی. به نظرم حرفهایی هست در زندگانی، برای نزدن. آدمها یا بایدیفالت میدونن اون حرفا رو، و رعایت میکنن، یا نمیدونن. اگر ندونن، گفتن اون دسته حرفها کاری نمیکنه جز لوث کردن قضیه. پس چمه؟ پس هیچی. صرفا موندم و حرف زدم برای اینکه معتقدم آدم مقابلم رو از توی جوب پیدا نکردم و نباید به همین سادگی ولش کنم بره. اون حرفها راه به جایی نمیبره، قبول، اما به خودم یادآوری کردم مقیاس دنیای آدمها با هم متفاوته. قرار نیست همه رو هم-مقیاس کنیم یا همهی مقیاسهای متفاوت رو حذف کنیم. میتونیم بر حسب ضخامت یا وخامت اوضاع، شعلهی رابطه رو کم و زیاد کنیم. فلذا به جای اینکه قابلمه رو بذارم پشت در، شعلهی زیرش رو تنظیم کردم، یه شعلهپخشکن گذاشتم زیرش، رفتم دنبال باقی کارام.
|
Long ago, among other lies they were taught that silence was bravery
www.namehaiebarbad.blogfa.com