Desire knows no bounds |
Tuesday, January 28, 2014 یادگار شهر بیکافه سه روز بود خودم را بسته بودم به صندلی، گالیورطور، تا کارها تمام نشده بلند نشوم هیچرقمه. نامهی مرد که رسید اما، بلند شدم. بلند شدم رفتم لیوانی چای ریختم برای خودم، برگشتم پای کامپیوتر. نامه را اسکرول کردم آمدم پایین. سه چهار هزار کلمهای میشد به گمانم. لیوان را برداشتم برگشتم ابتدای نامه. نمنمک آمدم پایین. گاهی برمیگشتم سر خط، برمیگشتم خط قبلی. نفس کشیدن سختم شده بود. فکر کردم آخخخ که چه میشد همهی عمر عاشق بابالنگدراز بمانم من. عاشق نویسندهی آن نامهها، بیکه بخواهم ببینماش. فکر کردم آخخخ که چه میشد تمام عمر عاشق مرد بمانم، عاشق نویسندهی این نامه. من؟ عاشق کلمههام. میتوانم عاشق کلمهها بشوم و عاشق کلمهها بمانم هم. آدم عاشقیت روی کاغذم اصلا. آغوش و همآغوشی را میشود بیرون هم پیدا کرد، عاشقی اما، از خلال کلمهها و جملهها و بازیها و پیچشهای کلامی چیز دیگریست. قصهی گیرم تکراریِ سفیدیها را خودت بخوان و ایهام و استعارهها و الخها. آخخخخ که الخها. معتادم من. نامهی خوشنگارش طناز که میبینم، دست و دلم میلرزد. مرد این یک قلم را خوب بلد است. استاد بازیست با کلمهها. باهوش است و باسواد است و اشراف خوبی دارد به طنز، به سیاهنمایی و بیرون کشیدن نکتهای درخشان از میان خرابهها. مرد میتواند وسط تمام بدبختیها و میزریها و تراژدیهای عالم خودش را دست بندازد و تو را دست بندازد و بخندانَدَت. آسمان را به ریسمان میبافد و از در و دیوار دو سه خط قاتق نوشته میکند از توی کلاهش خرگوش میکشد بیرون. نفس آدم را بند میآورد. با مرد میشد ساعتها حرف زد و خندید. میشد تکتک نامهها و چتها و اساماسها و یادداشتهای اول کتابهایش را قاب گرفت زد به دیوار. آخخخ که چه هنوز عاشق این نثرم، عاشق این بازیهای کلامی، عاشق این جملهها. اسکرول میکنم میآیم پایین. نمنمک. باید برگردم گاهی، برگردم سر خط، ببینم جمله کِی شروع شد که به اینجا رسید. نفس آدم را بند میآورد لعنتی. یادم میرود مخاطب این نامه منم. یادم میرود چای دارد سرد میشود. یادم میرود توی عنوان نامه نوشته «آخر دفتر». نامه را نمنمک میآیم پایین و فکر میکنم آخخخ که چه عاشق این کلمههام. |
Comments:
خیلی خوب
https://plus.google.com/105885241258375918436/posts/3STP8uPEQZF
Post a Comment
|