Desire knows no bounds |
Sunday, February 2, 2014 برف گرفته بود، ریز و خشک، تند. خیلی تصادفی سیروپِ پنکیک پیدا کرده بودم توی سوپر دم خانه، از همان مارکی که دوست دارم. قطاب خریده بودم هم، و نوقا. خوشحال بودم طبعا. حالا نه که سیروپ به خودی خود چیز مهمی باشد، نه، اما توی خانهی ما چیز مهمیست. کلا این اواخر پنکیک نقش مهمی در زندگی ما بازی میکند. بار تمام صبحانهی روزهای جمعه، روزهایی که من خانهام و هیچچیز به جز پنکیک نمیتواند از تخت بکشانَدَم بیرون، و مهمتر از همه بهبود روابط من و دخترک همه بر دوش پنکیک است. «چهجوری یعنی اونوقت»اش را خودم هم نمیدانم. صرفا پنکیک چیز مهمیست و سیروپِ پنکیک ما را به هم نزدیکتر میکند و از من آدم خوشاخلاقتری میسازد. رسیدم خانه و قبل از اینکه خریدها را جابهجا کنم یک پیمانه عدس شستم ریختم توی قابلمه. نمیدانستم میخواهم چی بپزم. عدس شسته بودم ریخته بودم توی قابلمه، ببینم چی میشود. گفته بود از آن غذاهایی که هر کسی نمیپزد بگذارد جلوی آدم. مثلا لازانیا و پاستا و الویه نه. عدس شسته بودم. لازانیا و پاستا و الویه عدس ندارند. سرد بود بیرون. برف ریز و خشک، تند، سرد. تا خریدها را جابهجا کنم چای دم کنم با خودم فکر کردم آش. نیم پیمانه برنج شستم و یک مشت ماش، ریختم توی قابلمهی عدس که حالا داشت میشد قابلمهی آش. یک هویج پوست گرفتم خرد کردم، ریز ریز، اضافه کردم به ماجرا. آب قلم نداشتیم توی فریزر. رفتم سراغ قرص عصارهی گوشت، سه تا. باید میماندم بالای سر آش، تا موقعاش بشود سبزی اضافه کنم. سرد بود هوا. چای سبز و لیمو ریختم برای خودم، با یک دانه نوقا. شاید هم ریس. اسم این دو تا را هیچوقت یاد نمیگیرم من. آن که شبیه گز است نه، این یکی. قهوهایست و کش میآید. شوهرخالهام میگوید اینها که کش میآیند اصل نیستند. اصلش نباید کش بیاید. من اما همین تقلبیها را دوست دارم که کش میآید. یک نگاهی انداختم بیرون، توی حیاط. عجب برف خوبی. چه خوشحالم از پیدا کردن سیروپ پنکیک. دو تا کدو سبز شستم پوست گرفتم، یک هویج، یک سیبزمینی، یک پیاز کوچک. همه را رنده کردم ریختم توی یک کاسهی پیرکس گود. پیاز را آخر سر از همه، که آبش در نیاید مایهی کوکو را شل کند. نارنجی و سبز و زرد و سفید. آدم خوشش میآید همینجوری بشیند کاسه را تماشا کند. تخممرغ و زردچوبه و نمک و فلفل را جدا هم زدم اضافه کردم به مایه. زیر تابه را زیاد کردم روغناش داغ شود زود. چای داغ بود هنوز. سرد شده چه بیرون. کاهوها را پرپر کردم توی سینک، آب گرفتم رویشان. خیار و هویج و کرفس و بروکلی و گوجه و نارنجها را هم ریختم کنارش، خیس بخورند با هم. حیف میشود اگر آدم مایهی کوکو را یکهو بریزد توی تابه. مزهاش به دانهدانه است. گرد و نازک و پوک. باید حوصله کنی. هم برای سبزی آش، هم برای دانهدانهی کوکوها. گفته بود ترکیب چندتا چیز خانگی معرکه. مثل همیشهات. صندلی را گذاشتم دم پنجره چای به دست نشستم. نوقا بود بالاخره یا ریس؟ روی جعبه نوشته اریس. همان که شبیه گز نیست و اگر تقلبی باشد کش میآید. چه برف خوشگلی. سبزی آش را که میریزی توش، تازه بوی اوریجینال آش میپیچد توی خانه. کوکوهای کوچک سبز و نارنجی، نازک، یکدست. کاهو و سبزیجات را آب میکشم. دلم از آن سالادهای ریز یکدست میخواهد، که نشود با چنگال خوردشان. چاقوی بزرگ دستهآبی ژاپنی، مخصوص سالادهای ریز است. کاهو و خیار و گوجه و هویج و بروکلی و کرفس و برف. همه را میریزم توی کاسهی سفالی آبی. روی همه را فلفل و ادویهی سالاد میپاشم با یک مشت مغز تخمهی آفتابگردان. دو تا نارنج قاچ میکنم میگذارم توی بشقاب. حتا روغن زیتون هم نمیخواهد. عطر نارنج مخصوصا توی این هوا. گفته بود اینجور سالاد ریز را دوست دارم فقط با نارنج بخورم، نارنج خالی. بیروغنزیتون. کوکوها را میچینم روی کاغذ، روغنشان کشیده شود. آش دارد برای خودش جا میافتد. نمک و فلفلاش به قاعده است. چای دوم میچسبد حالا. بیرون برف نشسته. خودم را توی انعکاس شیشه نگاه میکنم. موهایم را سیخسیخ میکنم کمی، عین مگ رایان. نانها را که ببُرم دیگر همهچیز آماده است. برای صبحانهی فردا سیروپ هم داریم حتا. خانه ساکت است. سرد شده چه هوا. ساعت چند است اصلا؟ منتظرم آش جا بیفتد. گاهی مقیاس زمان میشود جاافتادن آش. چای به دست میروم سراغ موبایل. ساعت دارد میشود هشت و نیم. یک پیغام سبز دارم. سبز یعنی اسمس. یعنی بیرون. یعنی اینترنت نیست توی خیابان. دستم میخورد روی دو سه تا اسمس قبلتر. گفته تا آشات جا بیفتد رسیدهام. ساعت هشت و نیم است. هشت و نیم یکم فوریه. چه سرد شده هوا. چه قلبم دارد میزند بیرون. |
Comments:
اونا که قهوه این ریسن:)
اونی که قهوه ایه ریسه :)
Post a Comment
|