Desire knows no bounds |
Sunday, February 16, 2014
آقای یونیورس خیلی هم خوشجنس نیست. کلا یک وودی آلن گنده است، با خردهبدجنسیهای خودش. یک وقتهایی که حوصلهات را ندارد، ویشلیستات را میگذارد جلویش، روی میز. میبیند مثلا نوشتهای دلم میخواهد زندگیام جوری شود که هر روز بروم فلان کافه تارت لیمو بخورم با چای دارچینی. خب؟ وقتی اعصاب ندارد، برمیدارد چه جوری ویشلیستات را تیک میزند؟ اینجوری که مثلا آدم عزیز زندگیات را بستری میکند فلان بیمارستان، برای مدتی طولانی، و تو روال زندگیات اینجوری میشود که هر روز با دلی تَرَکخورده از فرط اندوه، گذرت به کافه و تارت لیمو و چای دارچین میافتد، بیدلخوش، بیآن قصهای که توی ذهنت برای کافه خیال میکردی، دورترین شکل به قصه حتا. یا مثلا دلت میخواهد تنها باشی و خلوت خودت را داشته باشی و فرصت کنی بنویسی. برمیدارد جوری تنهاییات را جفتوجور میکند برایت، که تنها چیزی که رغبتاش را نداری نوشتن باشد. که حتا دل و دماغ نداشته باشی موزیکی پخش کنی توی تنهاییات. که آنقدر سریال ببینی تا خوابت ببرد.
«مواظب باش چی آرزو میکنی، چون ممکنه برآورده شه». این یک جمله را باید آویزهی گوشم میکردم. امشب داشتم دفترسیاهه را ورق میزدم، دیدم چه حال امشبم شبیه همانیست که نوشته بودم، بیکه در خیالم بگنجد برای کافه باید بیمارستان را به جان بخرم.
آدم چه یادش میرود قدر خوشیهایش را بداند، با همان خردهدردسرها و خردهاصطکاکهایش. چه خوشِ یواشی بودیم.
|
آدرس ایمیل بذار تا بهت معرفیش کنم.
چشم اینم آدرس ایمیلم
petunia_ma@yahoo.it
خیلی ممنون ازت آیدا جان
چه دختر باحالی