Desire knows no bounds |
Monday, February 3, 2014
مارینا آبراموویچ جایی توی فیلماش میگوید حالش که بد میشود، خودش را با قرمز درمان میکند. لباس قرمز میپوشد لای ملافههای قرمز میخوابد. قرمز همیشه توی زندگی من بوده، اینجا و آنجا. و همیشه حالم را خوب کرده، گاه به گاه. به جز قرمز، توی لباسها هم معمولا دو سه دست لباس دارم که حالم را خوب میکنند. پوشیدنشان من را قوی میکند، قوی و جدی و متمرکز.
این روزها لباس حالخوبکن گالریم، یک شومیز چسبان مشکیست با یک دامن مخملکبریتی کوتاه یشمی. جورابشلواری مشکی پشمی و بوت ساقبلند مشکی و یک گردنبند بلند، سبز تیره. این لباس معجزه میکند رسما. دو پله انرژیام را بالا میبرد هربار. خانه که باشم، کم که آورده باشم، زمستان که باشد، یقهاسکی قرمز بافتنیام را میپوشم، با شلوار دودی ابرکورومبی، تویش کرکیست و بیرونش، هم جیب دارد هم گوزن قرمز. و یک جفت جوراب پشمی سیاه که تا زانو میرسد اما من دوست دارم چیناش بدهم پایین. روژ قرمز میزنم یک ماگ نسکافه درست میکنم میروم توی کتابخانه میشینم پشت میز، و مثل بنز تمرکز میکنم تا شب. این ترکیب، لباس رسمی هوم-آفیس من است. مرا از دست یک سری روزهای خاص در تقویم نجات میدهد. امروز تلفن را که قطع کردم، تلفن 0097150 را، رفتم یقهاسکی قرمز پوشیدم با شلوار دودی و مخلفات. یاد سال هشتاد و سه افتادم. سال وبا. از جهنم برگشته بودم. یک روپوش مشکی کوتاه پوشیده بودم با شلوار خاکی شش جیب و آلاستار یشمی. زده بودم بیرون. بعد از هزار سال زده بودم بیرون و از راه رفتن توی خیابان میترسیدم و از نفس کشیدن هم. نور ندیده بودم، مدتها، عین زامبیها. و حالا از حوالی مرگ برگشته بودم و بالاخره شده بود بایستم سر پا و بزنم بیرون. از خیابان میترسیدم اما آن روپوش مشکی کوتاه مرا دو پله میبرد بالاتر. تمام سال مرا دو پله برد بالاتر. آن سال هیچکس حواسش به من نبود، من اما توانسته بودم به دلگرمی روپوشم از خانه بزنم بیرون و توانسته بودم راه بروم، توی خیابان. یادم است درست همان روز، بعد از هزار سال که از وبا و جنگ و مرگ و جهنم برگشته بودم روی زمین و توانسته بودم جرأتم را جمع کنم بزنم بیرون، تلخون را دیدم، تصادفی، سر کوچهمان. هاه، عجیبتر از این نمیشد. بیرون همهچیز مثل قبل بود و حتا میشد عجیبترین آدم تصادفی را توی خیابان دید، من اما بههمچسباندهشدهی چند تکه از خودم بودم و هنوز مثل زامبیها از نور میترسیدم. کسی تَرَکهایم را زیر آنهمه لباس نمیدید. تنها دلگرمیام همان روپوش مشکی بود، همان روپوش مشکی کوتاه که هنوز جایی ته کمدم نگهاش داشتهام، نشان سالهای وبا. تلفن را که قطع کردم و رفتم سراغ یقهاسکی قرمز، یاد روپوش مشکی کوتاه ته کمد افتادم. یاد تمام خاطرات تلخ ته کمد. سال نود و دو هیچ شبیه هشتاد و سه نیست. نه تپش قلب دارد نه جای زخم و بخیه نه تجربهی مرگ نه ترسیدن از نور و خیابان. یک سال مانده که بشود ده سال. و من امروز سِروایوِر جنگ تکنفرهی سال هشتاد و سهی خودمم. |
و چه لذتی بالاتر از دیدن پست جدید؟ کاش تا آخر دنیا بنویسی. از همه چیز. حتی اب خوردن ات...
هروقت از ۸۳ مينويسي روزهاي خودم مياد جلوي چشمم.
سالها بايد ميگذشت که اون زن بعد از عزايي بزرگتر بشه دوست ...