Desire knows no bounds |
Sunday, March 16, 2014
۱. یکی دو روزی میشود که از هیأت گیاه آمدهام بیرون. بیرونِ بیرون هم که نه، نسبتا بیرون. پناهنده شدهام خانهی مامان. درواقع همهچیز را رها کردهام برگشتهام به دوران نوزادی، خانهی مامان. اکت خاصی ندارم. یعنی دکتر گفت نباید اکت داشته باشی. گفت وگرنه مثل این میماند که با پای شکستهی هنوز جوشنخورده بلند شوی بدوی، دیگر پا برایت پا نمیشود. اول فکر کردم «خبالا». بعد اما بعد از یکی و نصفی تصمیم، دیدم اوه۲، راست میگوید انگار. ترسیدم. برگشتم توی رحِمِ مامان. هفتهی اول سرم غذاییم شیرموز بود و آبمیوهی طبیعی و عصارهی گوشت و یک سری گیاه و عرقجات بابا (بله، بابای من ابوعلی سیناست). هفتهی دوم سرمام کمی متنوع شد. کیتکت و سوشی جواب نمیداد. باقالیپلو با گردن و تهچین و خورش بادمجان و کتلت مامان. از هر کدام چند سیسی، اما خب.
۲. گیاه بودن بدی هم نیست، لااقل برای سه چهار هفته. بعد از بیست سال مامان بودن و مسئول بودن و افسار به دست داشتن، بدی هم نیست آدم مرخصی بگیرد برگردد به دوران کودکی. حالا گیرم کم و بیش.
۳. آدم گاهی امر بهش مشتبه میشود که زورو است. که باید زورو باشد. مثال شخصیترم میشود اینکه خیال میکردم پاستیلام. کش میآیم و کجوکوله میشوم گاهی، اما دو روز بعد برمیگردم به شکل همیشهی خودم. یک روز، یک سهشنبهای، چشم باز کردم دیدم چوبشورم. تق، شکستم از وسط. باورم نمیشد، اما خب، تق. مامان بابا هم باورشان نمیشد. ندیده بودند تا حالا من را، اینجوری. لابد برای همین دست به دامان باقالیپلو و خورش بادمجان شدند. آدم است دیگر، گاهی یکهو به جای پاستیل، چوبشورطور از وسط دو نصف میشود.
۴. چوبشور که باشی، واقعبین میشوی. واقعبینتر. یک هفتهی تمام، واقعیت هی خورد توی صورتم. چشمهام از فرط واقعبینی پف کرده.
۵. دوستی آمده بود عیادت. میگفت چه عجیب که آدم آیدا را اینجوری ببیند. میگفت چند روز پیشها، دوستش که تا حالا من را از نزدیک ندیده حتا، به او گفته مجبور نیستی قوی باشی. تو آیدا نیستی. خندیدم گفتم آره بابا، آیدا نباشیم کلا.
۶. علیرضا میگفت شماها اکیپی بیمعرفتین به نظرم. از شب «لیتل وایت لایز» هم شاهد آورد. آمدم دفاعی چیزی کنم، دیدم راه ندارد. راست میگفت. تا دماغ رفتم توی لیوان آبپرتقال.
۷. یادم باشد بیمعرفت نباشم، انیمور.
۸. هفتهی اول جوابم به همهچیز و همهکس «نه» بود. از گلدانم کنده نمیشدم. آدمها، به درست یا غلط، بهم فضا دادند. هفتهی بدی بود. در جواب تلفن و اسمس «او» هم گفته بودم نتچ، مثل بقیه، چندبار. اسمس داد که بیا پشت پنجره. دوبار نوربالا زد. که یعنی من هستم، اینجا، همیشه، هر وقت بخواهی. دلم قرص شد. خوابم برد.
پ.ن. توی معجون شیر و موز و خرما و عسل و کنجد، انگور شاهرودی نریزید. تنهاتنها عالی، قبول، ترکیبشان اما؟
آدم گاهی هم نباید همهی چیزهای خوشمزه را با هم بریزد توی یک مخلوطکن.
|
Comments:
نوربالا
بانو کارپه چند وقتی هست خیلی سینتتیک و لابراتواری مینویسید : دی
سلام سال نو مبارک. بدون شما یک پایه اساسی فضای ذهنی من دراینترنت لنگ. امیدوارم هر چه زدوتر شاداب و پرانرژی برگردید
Post a Comment
|