Desire knows no bounds |
Saturday, May 10, 2014 هر چه بیشتر میخواندم بیشتر میمردم من کتاب میخوانم، و وقتی که میخوانم، کتابی که میخوانم هستم. خودِ کتاب، نه آنچه در آن است. و این یک مسخ است. و در مسخ همیشه چیزی هست که میمیرد. پس در خواندنِ کتاب چیزی از مرگ هست. «هفتاد سنگ قبر» را که مینوشتم، زیاد میخواندم. کمکم میدیدم که خواندن با مردن خط مشترک دارد. هر چه بیشتر روی این خط میایستادم تأمل من از مرگ بیشتر میشد. هر چه بیشتر میخواندم بیشتر میمردم. و این، مسخ نبود. ترکِ چیزی برای نیلِ به چیزی، این معنا در مسخ هست. ولی در مرگ، ترکِ چیزیست برای نیلِ به چیزی که نمیدانیم چیست. چهرهی پنهان حرف --- یدالله رؤیایی Labels: UnderlineD |
می گفت نه دلم می آید بفروشمشان نه دلم می آید دورشان بریزم . می گفت بدبختم کرده اند ، بدبختشان می کنم . نگه شان میدارم . تا زنده ام . تا وقتی که بمیرم ...
مسخ بود . مسخ کتاب ها شده بود . شاید مسخ نبود . شاید او هم مرده بود .