Desire knows no bounds |
Tuesday, July 29, 2014
از خدمت و خیانت خانواده
هشت صبح، تق و توق و سر و صدا. صدای در. هشت و نیم، صدای در، تق و توق و سر و صدا. نُهِ صبح پدرجان بالای سرم که پاشو دیگه چهقدر میخوابی دختر، پاشو نون تازه گرفتهم. غر میزنم که امروز جمعهست پدر من، میخوام تا ظهر بخوابم. میگه پاشین بابا، جمعه نیست سهشنبهست. چه وضعشه تا لنگ ظهر خوابین همهتون. نه و پنج دقیقه، تق و توق و بوی نون تازه و صدای غرغر و دستمال کشیدن رو میز آشپزخونه. پا میشم میرم بالا سر زرافه: «پاشو بریم صبحانه بخوریم». زرافه از زیر پتو ساعت رو میپرسه. نه و نیم. «نه و نیم؟؟ تا چار صب بیدار بودما». «میدونم فرزندم. پدرجون اما رفته نون تازه گرفته، طفلی میخواد بنیان خانواده رو پاس بداره. پاشو یه دیقه صبحانه بخور وقتی رفت دوباره میخوابیم». صدای غرغر از زیر پتو. میرم چایی میریزم. بابا نشسته پشت میز، هنوز غر میزنه که آدم سالم هشت ساعت خواب بسشه. هشت ساعت رو بایدیفالت از یازده شب حساب میکنه. سرشیر گرفته با نون بربری، عسل و مربای آلبالو هم گذاشته رو میز. دو تا چایی میریزم یهخورده سرد شه برمیگردم بالا سر زرافه. «پاشو بیا صبحانه بخور، گناه داره بچه. پاشو بیا بعد برو بخواب». «ماساژ بده پاشم». ماساژ و غر و خمیازه. یه ربع بعد سر میز صبحانهایم. یه چشم باز یه چشم بسته. تلفن پدرجان زنگ میزنه. تا بره تلفنشو جواب بده زرافه میگه برم بخوابم؟ چشمغره میرم سرشیرتو تموم کن بعد. غر میزنه که «نمیشد کانون گرم خانواده رو یه ساعت دیگه برگزار کنین؟»
ما ژنتیکلی احساساتمون رو نه از طریق کلام، که از طریق غذا بیان میکنیم. غذا و لوازمالتحریر. لذا بنیان خانوادهمون بر پایههای میز صبحانه استواره، صبحانهی روزهای تعطیل، چرا که معمولا ناهار و شام نیستیم با هم. لذاتر خود من هم که همیشه ترجیح میدم سینی صبحانهمو ببرم تو تخت پای فیلم یا کتاب بخورم، روزای تعطیل، گیرم سه ساعت بعد از ساعت پدرجان، بساط صبحانهی مفصل راه میندازم و «صبحانه تو اتاقم» و «صبحانه تو تخت» و «صبحانه پای کامپیوتر یا تلویزیون» هم نداریم. پنکیک و املت و میوهی خُرد شده و فرنچتُست و آبمیوهی طبیعی و چای و شیرکاکائو و مربای آلبالو و الخ. برانچ روزهای تعطیل. بعد دوباره همه ناپدید میشیم تو اتاقهامون تا حوالی ساعت چهار که گشنهمون بشه برای ناهار دیروقت.
یکی دیگه از پایههای خانواده، روی تخت مامانماینا شکل میگیره. مخصوصا الان که مامان سَفَره و بابا نیست و شهر در دست بچههاست. گاهی شبا که میرسم خونه، صدای غشغش خنده از توی اتاقخواب میاد. دخترک و خواهرم ولو روی تخت ماماناینا، مشغول مکالمات طولانی و بیپایان. در اتاقو که که باز میکنم حرفاشونو قطع میکنن. «مودب شیم مامانم اومد». به سارا میگم تو خالهشیها، باید الگو باشی. دخترک غشغش میخنده که «خبر نداری خواهرت چه الگوییه. دامنهی لغات و غلط گرامریهاشو بدونی سکته میکنی. وسایلها». دامنهی لغات رو با لحن من به زبون میاره. به سارا میگه «برو اونورتر، نچسب به من، نیمفاصله، نیمفاصله رو رعایت کن». کرهبز شروع کرده دستانداختن حساسیتهای من. همهمون میزنیم زیر خنده.
برام نوشت «تا حالا کسی بهت گفته چهقدر شبیه «آرزو»ی «عادت میکنیم»* هستی؟ آفرین به هرکس که بهت گفته». شام کبابتابهای درست کرده بودم. کبابتابهای و گوجهی سرخکرده و پلویی که عطرش خونه رو برداشته بود. ماستوخیار داشتیم با ماست چکیدهی خونگی و کشمش و گردو و نعنای تازه و گل خشک. سالاد شیرازی ریز و پیازدار، با آبغورهی خونگی. درست همونایی که آقای کا عاشقشونه. تا غذا حاضر شه اومدم دراز کشیدم رو مبل. بچهها سرشون تو موبایلاشون بود. زرافه گفت عجب بویی راه انداختی مامان، دستت درد نکنه. گفتم اوهوووم، ازون غذا خوشمزههاست. دخترک خندید که باز مامان شروع کرد از دستپخت خودش تعریف کردن. گفتم اسبا. خب خوشمزهست خب. از اوناست که آقای کا خیلی دوست داره. بذا زنگ بزنم بهش بیاد اونم. دخترک گفت ایول، بگو بیاد، دلم تنگ شده براش. زرافه گفت نه بابا، نمیخواد بگی بیاد، بذا خودمون خانوادگی باشیم. دستمو دراز کرده بودم طرف میز موبایلمو بردارم. به جاش یه زردآلو برداشتم. هاه. عادت میکنیم.
*زویا پیرزاد
|
Comments:
خيلي خوبي. خيلي. أصلا عاشق اينجام آنقدر كه مأمن
به پدرجان بفرمائيد يکي هست که بي بحث و مجادله حاضره دختر خونده شون بشه فقط به خاطر ميز صبحانه ي توصيف شده.
Che neveshte deli ei... Akh ke baba ha cheghad mahan...
ولي من به اين نوشته ها هيچ وقت عادت نميكنم... هميشه دهنمو تا دم گوشم باز ميكنن... به قول خودت جوليارابرتزوار
Post a Comment
|