Desire knows no bounds




Friday, November 21, 2014

یقه‌اسکی مشکی پوشیده‌م با دامن کوتاه نوک‌مدادی و بوت بلند مشکی. جنس دامنه یه چیزی شبیه به ماهوته. شق و رق و صاف. خیلی کوپ‌ش خوبه و توی تن خیلی خوش‌فرم وای‌می‌سته. از وقتی موهامو سورمه‌ای کرده‌م لباس پوشیدن سخت شده برام. هر لباسی رو نمی‌شه با موهای آبی پوشید. رو آورده‌م به مشکی و سورمه‌ای و شومیزهای سفید چسبون و دامن‌های کوتاه و جین‌های دم‌پا و کفش‌های پاشنه‌بلند. لاک بی‌لاک. مانیکور ساده‌ی بی‌رنگ. بارونی‌های کوتاه مشکی و قرمز و شال نوک‌مدادی. 

این روزا خرمالو رو میزمه و سیب سبز. چای دارچین و تارت‌ زردآلوی قنادی لرد. از وقتی نوبل جمع‌ کرد رفت، موندیم بی‌پای‌آلبالو و بی‌کیک‌هویج. دلم واسه آقا پیره‌ی صاحب نوبل تنگ شده. هر بار منو می‌دید خوش‌حال می‌شد که گشت ارشاد نگرفته‌تم هنوز. می‌گفت خیلی جرأت داری تو دختر. می‌خندیدم که بابا مردیم از بس ترسیدیم. می‌گفت آره، تو اما خیلی دل و جرأت داری. تو این دو سال کلی رفیق شده بودیم با هم. حالا جاش طباخی باز شده اما. یه روز رفتم شیرینی بخرم ازش دیدم دیگه نیست. به همین سادگی.

این هفته با سه چهار تا جوون شارپ و خوش‌فکر قرار داشتم. با هر کدوم یکی دو ساعت گپ زدیم و کلی ایده و پروژه‌ی جدید اومد روی میز. یکی‌شون اومد گفت من با این پروژه‌ها اومده‌م این‌جا برای تو کار کنم. همین‌که توی این فضا باشم برام بسه. خندیدم که این‌جوری که نمی‌شه که. داشت جدی می‌گفت اما.

این ماه همه‌چی روون‌تر و آروم‌تر بود. بعد از هشت ماه گمونم بالاخره برگشتم حوالی جایی که باید باشم. همه‌چی از همون عصر جمعه و همون دسر دارچینی شروع شد راستش. آدمِ اینرسیَ سکون‌ام من. تا جایی که دستم می‌رسه همه‌چیز رو می‌زنم رو پاز، همه‌چی رو به تعویق می‌ندازم؛ اما جایی که دیگه رگ مسئولیت‌پذیری‌م تحریک شه، روی میزو خالی می‌کنم و می‌چسبم به کاری که باید انجام بدم. انرژی کار و انرژی خونه، دارن هم‌دیگه رو به موازات هم تشدید می‌کنن الان. خیلی کار دارم برای انجام دادن، قبول؛ اما گمونم همون‌جایی‌ام که باید و گمون‌ترم از پس‌ش برخواهم اومد. دستم خورده رو دکمه‌ی پلی، از همون بعد از ظهر جمعه.

تمام این سال‌ها روی خودم حساب کرده بودم همیشه. انگار وظیفه‌ی ابدی داشتم که همه‌ کار رو خودم انجام بدم. از پس همه‌چیز خودم به تنهایی بربیام. این چند ماه اما یاد گرفتم از دیگران کمک بخوام. روی کمک دیگران حساب کنم و این کمک‌ها رو به حساب ضعف شخصی‌م نذارم. نمی‌دونم چرا تا حالا چشم‌هام رو باز نکرده بودم ببینم آدم‌ها از هم‌دیگه کمک می‌خوان و روی کمک هم‌دیگه حساب می‌کنن و این کمک‌ها یه مشکل جدید نیست، یه اتفاق طبیعی و انسانیه. نمی‌دونم چرا تمام این سال‌ها فکر می‌کردم باید زورو باشم و خودم به تنهایی همه‌ی بار رو به دوش بکشم. سینگل‌مام بودن ازم یه زوروی قلابی و جزمی ساخته بود. حالا اما همه‌چی ساده‌تر و شیرین‌تر و انسانی‌تره. حالا احساس تعلق دارم به محیط دور و برم و صرفا یه رئیس پادگان نیستم. قدم فیلی‌ام از خودم. 

یه پیرهن کوتاه نوک‌مدادی چسبون پوشیده‌م با بوت بلند مشکی و ازین ژاکتْ نرمْ گشادای بلندْ روش. از وقتی موهامو سورمه‌ای کرده‌م لباس پوشیدن سخت شده برام. هر لباسی رو نمی‌شه با موهای آبی پوشید. از وقتی مسئولیت‌هامو با بقیه شر کرده‌م همه‌چیز ساده‌تر و انسانی‌تر شده. کم‌تر می‌ترسم و کم‌تر خودم رو در مرکز دنیا می‌بینم و بالطبع کم‌تر خودم رو در قعر چاه. داریم رو دو سه تا پروژه هم‌زمان کار می‌کنیم و یه روز هم که من نباشم سیستم به روال خودش ادامه می‌ده و من صرفا در جریان نتایج کار قرار می‌گیرم. از وقتی دست از سر حواشی و جزئیات برداشته‌م، تمرکز و انرژی بیشتری دارم. انگار تازه برگشته‌م شهر.

یه تاپ قرمز تنمه با شلوار خاکستری نرم اَبِرکرومبی و جوراب حوله‌ی و یه گرمکن نرم کلاه‌دار. دارم خورش قیمه درست می‌کنم برای ناهار فردا و پنه‌ی آلفردو برای امشب و کوکوی سبزی برای فردا شب که شنبه‌ست و باشگاه دارم و یازده شب می‌رسم خونه. دو تا استیتمنت نوشته‌م و اون‌قدر مغزم هنگه که هیچ کاری نمی‌تونستم باهاش بکنم جز آشپزی. میزْ گِرده رو سفارش دادم بالاخره. نمی‌دونم چرا سه ماه وایستادم تا سفارشش بدم. منتظر بودم کارای خونه تموم شه و همه‌چی آماده شه، بعد. یادم اومد اما هیچ‌وقت «سر فرصت» و «موقع‌ش که شد»ی وجود نداره. یادم اومدتر که «غنچه‌های گل سرخ را کنون که می‌توانی برچین... زمان سال‌خورده در گذر است و همین گلی که امروز لبخند می‌زند فردا خواهد پٓژمرد...»*. خدا می‌دونه که چه‌همه کلیشه به نظر میاد این «دم را دریاب» و آخخخخ که خدا می‌دونه چه‌همه فرصت‌های منحصر به فردی رو بابت همین غنیمت ندونستن امروز از دست داده‌م تا حالا. خیالم راحت بود فلانی که همیشه هست و ماه بعد فلان پروژه رو باهاش در میون می‌ذارم، غافل از این‌که پس‌فرداش از صفحه‌ی رادار زندگی‌م محو شد و هرگز فرصت اون هم‌کاری طلایی پیش نیومد. میز گرده رو سفارش دادم و شروع کردم به آشپزی. بعد باید لباس‌ها رو بریزم تو ماشین و انارها رو دون کنم. یادم باشه سر شام به دخترک و زرافه بگم منتظر اومدن روز موعود نمونن. از هیچ خرده‌تلاشی برای خارق‌العاده کردن امروزشون فروگزار نکنن. هیچ‌کس نمی‌تونه فردا رو پیش‌بینی کنه و هیچ‌چیز به اندازه‌ی فرصت‌های امروز، لغزنده و غیر قابل برگشت نیستن. من یه ملکه‌ی سابق کارهای ناتما‌م‌ام و هنوز بزرگ‌ترین زخم‌هام جزو پوشه‌ی به تعویق‌انداختن‌های مدام زندگی‌مه. اگه قراره با یه میز گرد ساده خوش‌حال باشیم بهتره همین امروز بخریم‌ش جای فردا، فردا یه هو می‌ری شیرینی بخری می‌بینی نوبل تبدیل شده به طباخی یا اصن دیگه داره میز گرد تولید نمی‌شه یا آدم‌ت دیگه به کل توی صفحه‌ی زندگی‌ت نیست. گاهی وقتا فردا عجیبْ دیره. اینو باید یادم باشه سر شام به بچه‌ها بگم حتمن.

*کتاب دم دستم نیست، اما گمونم شعر از والت ویتمن باشه و طبعا از کتاب «انجمن شاعران مرده».


Comments:
ضمن احترام و ارادت به تمام حرفها و فرمایشات و تبریک تیپ جدید، نوبل جمع کرده؟؟؟؟ ؟؟ واقعا؟؟؟ ای واااای..مثل اون ساندویچیه کنارش که اسمش چی بود؟چاپانی یا همچین عزیزی، صاحب قبلیش یکهو مرد و برادرش اومد به جاش و چند ماه پیش که رفتیم به کل عوض شده بود و کتلت خوشمزه نداشت..اه..نوبل هم رفته آدم دیگه انگیزه نداره کریسمس بره اونجا گشت بزنه
شرمنده ما همه فلسفه فرمایشات شما را ول کردیم این یک تکه شکم را چسبیدیم.
 
این نوشته حس خیلی خوبی داره.. خیلی خوب :)
 

امیدوارم حالا که انقدر اعتماد کردن برات لذت‌بخشه، ازش زخم نخوری. ما همیشه اعتماد کرده‌ها زخم خوردیم خیلی. زخم می‌خوریم خیلی.
 
سه شنبه گذشته بود رفته بودم خانه پنیر پرچک اونجا ناخوداگاه به یاد وبلاگ و شما افتادم بعدش با دخترک رفتم پنیر بگیرم همینطور که مشغول انتخاب بودیم یه خانمی با موهای آبی وارد شد و کپی با دخترک ام زد و چتر و کتاب اش رو که جا گذاشته بود رو خواست،حس کردم بله خودشه نویسنده وبلاگ مورد علاقه ام و سعی کردم فضولی کنم چتر رو با دقت نگاه کردم ببینم با اونچه که من در وبلاگ شناختم هماهنگی داره که باز هم دیدم داره!حالا چرا اینها رو نوشتم خواستم ببینم حس ام درست گفته یا نه؟
 
Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025