Desire knows no bounds |
Thursday, April 30, 2015
هاوس آو کاردز را تمام کردم. بعد از فرندز، تا جایی که یادم میآید بهترین سریالیست که دیدهام. به دو سه روز استراحت و در خانه ماندن احتیاج داشتم. باید فکرها و پروژههایم را سر و سامان بدهم و برای این خانهتکانی هیچ کاری بهتر از هیچکارینکردن و سریال دیدن نیست. به طرز نهنگواری سریال میبینم و غذا میخورم. از جهان افقی به این طرف، ورزش نمیکنم لذا با بدنم قهرم. چاق و تنبل و کمتحرک شده؛ دوستش ندارم. باید همین روزها بروم سراغ ام.آر.آی. و دکتر دیسک و ببینم میشود ورزش را شروع کرد یا نه. ببینم کلا میشود کاری کرد یا نه. دیسک از آن رنجهای مزمنیست که مدام ذهن آدم را هشیار و در حال خارش نگه میدارد.
دیشب بعد از سالها رفتم میهمانی تولد دوستی که میدانستم رفقای سابق و غیرسابق وبلاگیام را خواهم دید. همهچیز به طرز غریبی اهمیت خود را از دست داده است. راحتترم با دنیا و با زندگی.
علیرضا آمده بود پیشمان. بار دومی بود که کارمندی را اخراج کرده بود و هر دو بار به جای ماندن توی دفترش آمده بود گالری. فردایش اساماس زد که ممنون آیدا. بعضی چیزها ماندگار میشوند توی دل آدم. فارغ از همهچیز. علیرضا یکی از آن چیزهاست. علیرغم همهچیز.
جایی در هاوس آو کاردز میگوید گاهی دهانت را بسته نگاهداشتن علیرغم هزار حرف نابودکننده که میتوانی بزنی، نشانهی بلوغ است. بالغ شدهام.
دو سه سفر کاری دیگر در پیش دارم. این بار کمتر میترسم و کمتر هیجان دارم هم. میدانم باید کجاها بروم و چی بگویم و نمیدانم چه نتیجهای ممکن است بگیرم. آخرین موقعیتی که میشد خودم را تصور کنم در آن، همین امروزیست که دارم تمام بالا و پایینهای زندگی واقعی را از نزدیک لمس میکنم و علیرغم سختیهایش به غایت خوشحالم.
یک جایی، یک جای کوچکی از سفر دوبی، منیجر گالری مورد علاقهام یک فایل پیدیاف نشانم داد. گفت این نمونهایست که ما با آن کار میکنیم. ساده و گویا و موجز. گفت تنها فایلی که احتیاج داریم برایمان بفرستید همین است، ساده و گویا و موجز. من؟ هزار سال درگیر حاشیه مانده بودم. دارم میروم سراغ متن، سراغ اصل مطلب. این از مهمترین درسهاییست که دارم تمرینش میکنم هنوز.
از میان تمام قورباغههایی که قورت دادهام، یکیشان هنوز توی گلویم جست و خیز میکند. گاهی گیر میکند توی گلوم، گاهی پایش از توی دماغم میزند بیرون. آنقدر اما به خاصیتش ایمان دارم که دارم میجوماش. تا پارسال از دست و پنجه نرم کردن با آدمهایی چنین سخت فرار میکردم به کل. حالا اما وقتی میبینم آدمی را لازم دارم توی سیستمم، به جای زدن زیر میز و رفتن، برمیگردم پشت میز، قورباغه را وَلو شده با روغن کرچک قورت میدهم و به جای قهر، مذاکره میکنم. اولین قدمهای بلوغ در میانسالی! قورباغهی مذکور ترکیب غیرمعقولی از جاذبه و دافعه است. عاشق آدمهای عوضی و باهوش میشوم و این قورباغه به غایت عوضی و به شدت باهوش است. پایش؟ مدام از دماغم میزند بیرون:|
دارم تمرین میکنم مدیر باشم. کار سختیست برای من. دائم احساس میکنم بیرحمم و احساس میکنم دارم کارم را درست انجام میدهم. در بخش قاطعیت و بیرحمی موفقام، در بخش پرکاری و تنبلی نکردن هنوز تازهکارم اما. رزولوشن امسال را گذاشتهام بر پرکاری مفید. برای پرکاری مفید به اتاقی از آن خود احتیاج دارم که کاروانسرا نباشد. گالری اما همیشه کاروانسراست. آیا ایگرگ پریم؟
هنوز هیجانزدهام! حالا به جای نگرانی در مورد همهچیز، هیجانزدهام در مورد همهچیز. جمعهی پیش، دراز کشیده بودم پهلوی دوست پیغمبرم، که دیدم غایت من از زندگی مورد علاقهام دقیقا همان لحظه بوده و بس. داشتم رویایم را زندگی میکردم و تمام یکی دو سال گذشته هم زندگیاش کرده بودم حتا، بیکه حواسم باشد. غرق در لذت شدم. هنوز از کشف جمعهی گذشتهام خوشحالم. حالا فقط چندتا جاهطلبی کاری دارم پیش رو. از پس باقی دستاندازها برمیآیم. هیچوقت در زندگی مثل این روزها که با کله شیرجه زدهام توش و محافظهکاری و گارانتی و آیندهنگری را گذاشتهام کنار بهم خوش نگذشته. سالهای قبل را با آدمی وقت میگذراندم که همهاش مرا از همهچیز میترسانید. ترمز بود. موفقیت اما، و تجربه اما، تجربهی واقعی به دست آوردن، پا را از روی ترمز برداشتن و مواجه شدن با موقعیتهاست. ادارهی بیمه نیستم من. یادم بماند.
دلم میخواهد دوباره بنشینم به تماشای بویهود و بردمن. و به تماشای فیلمهای دورههای فیلمبینی گالری، زمستانی که گذشت. آدمها وقت از کجا میخرند؟
سال سخت و عجیب و پرچلنجی پیش رو دارم. هیجانزدهام؛ به غایت.
|
او مثل کفش پای راست است در پای چپ. از فیسبوک فرناز سیفی Labels: UnderlineD |
دارم رویاهایم را زندگی میکنم این روزها. |
Francis Underwood: I should have never made you Ambassador. Claire Underwood: I should have never made you President. House of Cards Labels: UnderlineD |
Claire Underwood: He had more courage than you'll ever have. Francis Underwood: Do you really want to discuss "courage", Claire? Because anyone can commit suicide, or spout they're mouth in front of a camera. But you want to know what really takes courage? Keeping your mouth shut, no matter what you might be feeling. Holding it all together when the stakes are this high. Claire Underwood: We're murders Francis. Francis Underwood: No we're not, we're survivors. House of Cards Labels: UnderlineD |
Michael Corrigan: I can't betray myself. Who would I be then? Francis Underwood: You'd be a politician, and that's what you are. Let the others do all the yelling and screaming. You want change? Then learn how to compromise. House of Cards Labels: UnderlineD |
Saturday, April 25, 2015 There are women in life that you adore, There are women in life that you admire, there are people in life that you believe in them, and people in life that you want to take any steps for them to achieve their goals. They are rare people that you can just sit, admire and watch them doing their stuff all day... It's the joy of just watching them, and admiring their every step. You know they make mistakes, you know they have troubles, you know they have problems, but... beyond all these, they are them, it's what makeS them who they are... The elegance, they beauty, and the royalty are in their blood... They are queen of their world... You can just sit, stare at them and praise them, no matter what happens, no matter what they go through, and no matter what they are doing, you know and believe there is something different about them, nobody else is like them... Ayda, You are are one of them for me... |
Saturday, April 18, 2015
بعد از اینهمه سال رفیقبازی، حالا دیگه چهار پنجتا آدم هستن که میدونی هر وقتی هر ساعتی اگه بهشون بگی «هستی بیام پیشت؟» بیکه سوال خاصی ازت بپرسن میگن بیا. با یکیشون میشه تا صبح نشست فیلم دید با اون یکی میشه تا صبح نشست گفت و خندید با اون یکی میشه خوابید، بیکه حرف و حدیث خاصی، بی که بند و گیر اضافهای.
از بچگی عاشق کتاب خوندنام من. عاشق کتاب خوندن و بیش از اون عاشق کتاب خریدن. کتاب قرض دادن و کتاب قرض گرفتن رو دوست ندارم هیچ، برای همین آدم کتابخونه نیستم اصلا. معتقدم کتاب باید مال خود آدم باشه تا هر وقت حوصلهشو داشتی دم دستت باشه برش داری بخونیش زیر جاهایی که دلت میخوادو خط بکشی جلدشو اگه دلت خواست موفع خواب تا کنی نگران خراب شدنش و پس دادنش نباشی. تو این سالها، بارها شده که مدتهای طولانی ایران نبودهم و جاهای مختلفی زندگی کردهم، اما هیچوقت سراغ کتابخونه نرفتهم. بازم همچنان علیرغم بار سنگین و گرونی و زبان غیر فارسی، کتاب خودمو خریدهم.
اسمس دادم «هستی بیام پیشت؟»، جواب داد «بهبه، عایدا جان؛ بیا». یکی دو ساعت بعد، وقتی پیچیده به هم دراز کشیده بودیم و سیگار میکشیدیم، فکر کردم چههمه این آدم آدمِ منه. چه تن هم رو قلقهای هم رو آغوش هم رو میشناسیم بیکه با هم باشیم. بیکه مال هم باشیم. فکر میکردم همین که بدونی هر وقت بخوای هست، چه کافیه. چه لازم نیست حتما مال خودت باشه. که چه اصلا مزهش به همینه که مال خودت نیست، حرف و حدیثی نیست، بند و گرهی نیست. تا هست هست و خوبه و مطبوع. تمام این سالها هم بوده، انگار مال خودت باشه.
لپتاپ من، کامپیوتر من، کفش من، روپوش من. گالری که گستردهتر شد، کامپیوتر من شد کامپیوتر گالری. دو سه تا کامپیوتر دیگه هم به سیستممون اضافه شد و لازم نبود همهشون مال من باشه. هر بخشی از اطلاعات من یه جا بود و یاد گرفتم مدیریتشون کنم بیکه شخصا فقط خودم بهشون دسترسی داشته باشم. دخترک که بزرگ شد، بارها اومدم کفشی رو که با لباسم ست میشد بپوشم، که نبود؛ فلان انگشترم؟ نبود؛ فلان روپوشم؟ نبود. اوایل برمیآشفتم که وسایل منو که برمیداری بیار بذار سر جاش. بعدنا اما میرسیدم خونه، دخترکو صدا میکردم که بیا فلان کفشو خریدهم برامون. دیگه کفش من یا اون نبود. میدونستم در نهایت اشتراکی استفادهش میکنیم، پس چرا اینهمه انحصاریش کنم از اول؟
رفتم بالا، دیدم دراز کشیده رو کاناپه نارنجیه. دراز کشیدم پهلوش. دستشو رد کرد زیر سرم. گشت دنبال رگ دردناک پشت کتفم. پرسید حال رگمون چطوره؟ شروع کرد آروم ماساژ دادن تا کمی از گرفتگی همیشگیش کم شه. گفت «شب میای پیشم؟». گفتم «مهمونم». بیکه بپرسه کی و کجا گفت «پس فردا شب بیا پیش من». گفتم «خب». با خودم فکر کردم چه این آدم، با اینکه تمام زندگی من دستشه و میدونه اگه بخواد هر کاری براش میکنم و هر چیزی رو بهش میگم، یکبار هم نخواسته بدونه دارم باقی وقتایی که با اون نیستم چیکار میکنم. تمام اوقاتی که با هم هستیم، با همیم بیکه بدونیم باقی اوقات اون یکی داره چیکار میکنه. بیکه حرف و حدیثی، بندی گرهی گیری.
که یعنی یههو آدم چشم باز میکنه میبینه چه از کتاب خریدن، برچسب زدن انحصاری کردن مالک مطلق بودن دست برداشته بیکه حواسش باشه. چه یاد گرفته از کتابخونه کتاب به امانت بگیره و حرص نزنه برای جمع کردن و از آنِ خود کردنِ اشیا، آدما، چیزا. گارانتی نداری اینجوری با این مدل زندگی، هیچوقت؛ اما لذت و اعتماد به نفسی به دست میاری به جاش، که با هیچ گارانتی پنجساله و دهساله و مادامالعمری قابل معاوضه نیست. میدونی آدمی که اینجا پهلوت نشسته، که پونزده ساله آدم توئه بیکه تعهدی به هم داشته باشین، به خاطر خودته که اینجاست، نه به خاطر هر ملاحظه یا قرارداد دیگهای. آرامش و لذت این مدل رابطهها از روابط گارانتیدار به مراتب بیشتره. هر دو مدلش رو تجربه کردهم که میگم.
|
Wednesday, April 15, 2015 Knows your strengths, use them wisely, and one man can be worth 10000. Game of Thrones Labels: UnderlineD |
تازه از سفر برگشتهم. چندتا سفر پشت سر هم. عملا از قبل از عید تا حالا درست و حسابی خونه نبودهم. عملاتر مدتهاست اصلا درست و حسابی هیچجا نبودهم. دو سال پیش اواخر سال مریض شدم و رفتم تو یه کومای نصفهنیمه. دو سه ماه طول کشید تا برگردم به وضعیت معمولی. وضعیت نسبتا معمولی؛ وگرنه که هنوز هیچی معمولی نشده برام. بعد توی سیستم کاریم تغییرات اساسی اِعمال کردم. دو سه ماه طول کشید تا جا بیفته. تازه داشت همهچی معمولی میشد که یه تصادف احمقانه کردم که منجر شد به یه دیسک کمر احمقانهتر و دو ماه استراحت مطلق و بعدش دوباره زندگی نصفهنیمه، تا یههو افتادم تو سرسرهی نمایشگاه ترکیه. دو هفتهم تبدیل شد به یه ماه و بعد هنوز از راه نرسیده مواجه شدم با ناپدید شدن بابا، سپس سفر ناگهانی دوبی و شارجه و الخ. اینه که اصلا نفهمیدم کی عید شروع شد و کی عید تموم شد و کی دوباره فصل جدید کار شروع شد و کی کلا. با خودم فکر کرده بودم هفتهی دوم عید رو در خلوت سپری کنم، به کارها و برنامهریزیهای عقبافتادهم برسم و بعد از تعطیلات هیچ کار از قبل موندهای نداشته باشم، اما نشد که نشد. ملکهی کارهای ناتمامی که منم، از قبل تا بعد از تعطیلات رو کلا در هتل و فرودگاه و نمایشگاه و گالری و رستوران و بار و دریا گذروندم و حتا نشد ایمیلای روزانهمو جواب بدم، چه برسه به عقبموندگیهام. امروز؟ امروز تازه بعد از دو روز برگشتن از سفر، موفق شدم از خواب بیدار شم و فردا دوباره باید یه سفر دو روزه برم استانبول. آقای یونیورس؟ تمام دفترسیاههمو گنجونده تو فروردین:| نکن برادر من، نکن! |
به نظر میرسه حوصلهم از ننوشتن و حتا از نوشتن اما درفت کردن سر رفته. به نظرتر میرسه تا پابلیششدهی حرفامو نبینم حرفام دست از سرم برنمیدارن. لذا بعد از سالها مجددا آدرس عوض میکنیم، بیهوده، قربتاالیالله. |