Desire knows no bounds |
Wednesday, December 2, 2015
فقدان
دو سال پیش وقتی مریض شدم، وقتی یههویی همهچیز معلق شد و سه ماه نتونستم از جام پاشم، یا پارسال، وقتی یه تصادف احمقانه کردم که منجر به دیسک و استراحت مطلق شد، با خودم فکر کردم چه همهچیز به مویی بنده. چه الکی داریم میدوییم و حرص میزنیم و حرص میخوریم و فکر میکنیم همهچیز تحت کنترلمونه، در حالی که نیست، در حالیکه در کسری از ثانیه میتونیم تبدیل شیم به منفعلترین و ناتوانترین آدم دنیا. آدم اما یادش میره. دو روز بعدش که پا میشه از جاش، تمام اینا یادش میره. بیمارستان اما، کافیه پاتو بذاری توش، تا تمام بیهودگیهای عالم دوباره یادت بیاد. که از خودت در شگفت بمونی داری دنبال چی میگردی تو زندگی وقتی اینهمه همهچیز به مویی بنده. کف راهروی بیمارستان که میشینه آدم، یاد تمام حماقتای زندگیش میفته. تمام هزینههایی که واسه آینده میکنه بیکه بدونه فردا آیندهای در کاره یا نه. تا دیروز دوستم روی تخت بیمارستان بیهوش بود، امروز اما تختش خالیه. به همین سادگی. حقیقت سادهست. تمام این چند روز از مرگ میترسیدیم و حالا همهچیز از هم پاشیده. مرگ اتفاق افتاده. از فردا ماراتون تشییع جنازه و ختم و سوگواری و الخ. من؟ نمیرم. اعتقادی به این قبیل مراسم ندارم. دوستم تنها کسی بود که من رو به جماعتی که حالا براش سوگواری خواهند کرد متصل میکرد و حالا که رفته، چیزی منو به اون مراسم وصل نمیکنه. عمیقا غمگینم بیکه گریه کنم دیگه. تا قبل از مرگ، آدم پر از امید و اضطرابه، حالا اما فقط یه سکوت ترسناک حکمفرماست. دیگه هیچ معجزهای نمیتونه اتفاق بیفته و تخت کذایی خالیه. بعد از اتفاق افتادن مرگ، ناگهان آدم خالی میشه. مطلقا ناتوان و خالی. یه آدمی یه رفیقی تا حالا همیشه بوده و حالا در کسری از زمان، دیگه نیست، برای همیشه رفته؛ به همین سادگی. یه کانتکت و آی دی همیشه خاموش. اخرین بار همین چند روز پیشا همدیگه رو دست انداخته بودیم. نه سلامی، نه خداحافظی خاصی. یه جوری که انگار همهچیز همیشگیه. همیشه آدمه هست اونور خط، حتا اگه هزار سال ندیده باشیش. حالا اما هیشکی اونور خط نیست و آخرین ردپای اون آدم یه تِرَک موسیقیه و چار خط مسخرهبازی. به همین پوچای. الان فقط بیحسم. بیحس و کرخ. فقدان. حالا فقط دوست دارم تنها باشم و از این فقدان رنج ببرم. درست عین زبون زدن به دندونی که لقه و با هر تکون مختصری یه جور درد درونی پخش میشه تو خون آدم. میلی به حرف زدن ندارم. میلی به گریستن هم. ساکتم و صدای موسیقی رو بلند کردهم و پنجره تا آخر بازه و بارون و چای و چند صفحه کتاب و بعد باز سکوت. مرگ آدمو رقیق میکنه. رقیق و بیحوصله و دلزده. آخخخخ که رقیق و بیحوصله و دلزدهم. |
Comments:
چه می شود کرد. زندگیست دیگر. سبکی تحمل ناپذیر هستی
هیچهایی بعد از همه چی...و چقدر این هیچ ها همه چیز آدم میشه..
Post a Comment
|