Desire knows no bounds |
Monday, August 22, 2016
مدتهاست سید را درست و حسابی ندیدهام. تمام تابستان را در سفر سپری کردم و حالا که برگشتهام آنقدر کار روی هم تلنبار شده که فرصت سرخاراندن ندارم. بارها در طول روز به سید فکر میکنم. دورادور از حال و روزش خبر دارم. گاهی دلم میخواهد همان جوری نشسته باشد این بغل، سرهامان توی کار خودمان باشد در نیممتری هم، نمیشود اما. حتا گاهی هوس میکنم مثل قدیمها از تخت بخزم بیرون، پتو را بکشم رویش یک چیزی تنم کنم پابرهنه بروم توی آشپزخانه، فرنچتست درست کنم با یک لیوان شیر و یک لیوان آبپرتقال تازه، یک کاسه میوهی خردشده و چای تازهدم، بشینیم توی سالن پرنور خانهی من صبحانه بخوریم با هم. نمیشود اما. یعنی از یک روزی به بعد دیگر نشد. سید عادت دارد رویهی نیمخشک زخمهای کهنهاش را با ناخن بکَنَد. گاهی دلم میخواهد همینجوری که سرم توی کتاب است، شروع که میکند به کَندن زخمهای کهنه، بیکه نگاهش کنم دستش را از روی زخم پس بزنم. که یعنی حواسم هست. نمیشود اما. سید دور است و این روزها دورتر شده است هم. در طول روز بارها به سید فکر میکنم. دلم برایش تنگ میشود. سرم به زندگی گرم است و گاهی که به سید فکر میکنم ته دلم خالی میشود. سید ماههاست که غمگین است. اولین بار که دیدمش هم غمگین بود. دل و دماغ زندگی نداشت. دور چشمهاش گود افتاده بود و دست و دلش به هیچ چیز نمیرفت. رفتیم سفر. از سفر که برگشتیم، حال و روزش عوض شد. انگار دل داد به زندگی. بالا و پایین زیاد داشت بعد از آن سفر هم، اما انگار کسی را داشت که جایی لب یک مرزی نگهش دارد. میگفت تو خوب بلدی آدمها را جایی نگه داری که خیالشان راحت شود. خیال سید از بودنِ من راحت شده بود. میگفت تو شور زندگی را در آدم بیدار میکنی. میگفت جاهطلبی آدم را پر و بال میدهی. هالهی کبود دور چشمهاش کمرنگتر شده بود و زخمهای کهنهاش داشتند خوب میشدند. دور و برش بودم و تا میرفت رویهی زخم را بکند، دستش را پس میزدم. لبخند میزد، بیحرف. حالا هنوز هم حین کار، یا آشپزی، یا توی ترافیک دلم میخواهد پیغام بدهم که نَکَن، نمیشود اما. زندگیم مثل همیشه شلوغ است و تابستان دارد تمام میشود و تازه از سفر برگشتهام و فرصت سرخاراندن ندارم. سید میگوید تو خوب بلدی آدمها را رها کنی. یکجوری رهاشان کنی که انگار هیچوقت توی زندگیات نبودهاند. گاهی به سید فکر میکنم. گاهی پیغام میدهم خوبی؟ جواب درستی نمیدهد. میگویم چرا؟ جواب درستی نمیدهد. دلم میخواهد یک شب سرزده، با یک دسته مریم سفید و یک بطری شراب و یک تکه پنیر، با یک ظرف ماکارونی دمکردنی نارنجی، بروم پیشش با هم شام بخوریم و شراب و پنیر، و شاید فرندز ببینیم حتا. نمیروم. از یک شبی به بعد دیگر دلم نمیخواهد سرزده بروم. همان وقتها بود شاید، یا کمی بعدتر، که رفتم سفر. وقتی برگشتم، زندگیام به قدری شلوغ شده بود که فرصت سرخاراندن نداشتم. در طول روز بارها به سید فکر میکردم. فکر میکردم لابد الان دارد مسابقهی بسکتبال تماشا میکند و برای باز هزارم رویهی نیمخشک زخم قدیمیاش را میکَنَد. یکبار گفتم اینجوری که هیچوقت این زخمها خوب نمیشوند. گفت مهم نیست. گفتم اصلا چیزی هم مهم بوده؟ گفت اگر بتوانم چهارتا چیز مهم نام ببرم در زندگی، یکیشان تو بودی. خودم را زدم به لودگیِ آن سه تای دیگر، که خب فایدهی خاصی نداشت هم. بههرحال دیگر سرزده نمیرفتم پیشش. بههرحالتر سید هم این را میدانست. و خب، نشسته بود بسکتبالاش را تماشا میکرد.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Comments:
چقدر اینجا خوبه! مرسی که مینویسی.
Post a Comment
|