Desire knows no bounds |
Friday, September 23, 2016
نشستهم تو لابى هتل. يهجورايى «ولله كه شهر بىتو مرا حبس مىشود»طور. اولين روزيه كه بعد از يه هفته پايينم.
هزار سال پيش بود انگار. اومده بود ايران. همديگه رو ديده بوديم و نشده بود دل بكَنيم. همفركانسىمون عجيب بود. ساعتها تايپ مىكرديم بىكه خسته شيم. ميلباكس رو كه باز مىكردم، اىميل كه داشتم ازش، قلبم هُرّى مىريخت پايين. هر اىميلو بارها و بارها مىخوندم و ضربان قلبم مىرفت بالا. حالا اومده بود ايران و همديگه رو ديده بوديم و نشده بود دل بكَنيم. گفت پاشو بيا بريم آمريكا. نمىشد. نمىتونستم. گفت صبر مىكنيم خب. نمىشد. نمىتونستيم. غلظت رابطهى الدىمون اونقدر زياد بود كه مىدونستيم نمىتونيم تاب بياريم.
سه هفته با هم بوديم و تموم. قرار شد اىميل هم نزنيم به هم حتا. اگه مىشِستيم پاى نوشتن براى هم، هيچوقت تموم نمىشد هيچى. قرار شد اىميل نزنيم به هم. نزديم هم. سالى يه بار فقط، تبريك تولد، اونم تو سابجكت اىميل، نه تو بادى. كافى بود يه جمله اضافه بنويسیم و دوباره روز از نو روزى از نو. سالى يه بار تيرماه و يه بار دىماه اىميل داشتيم از هم. سابجكت: تولدت مبارك:*، بىكه متن.
سه هفته با هم بوديم و تموم. كوه مىرفتيم و كافه و سينما و سفر. يه شب نشستيم «اين بروژ» ديديم با هم. شمال بوديم. از دريا برگشته بوديم، شب ديروقت. آخرين شب سفرمون بود. فرداش برمىگشتيم تهران و پسفرداش برمىگشت آمريكا. از دريا برگشته بوديم، شب ديروقت، نشستيم فيلم ديديم با هم، «اين بروژ». حال خوب سفر و حال خوب رابطه، حال خوب فيلمو تشديد كرد انگار. يه حال عميقِ بىحرف. پاشديم رفتيم تو تراس، رو به دريا، به شات زدن. يه حال عجيب و خوش، حين اندوهِ عميق. عين تو فيلما. گفت بيا يه قرار احمقانه بذاريم، ازين قراراى تو فيلما. گفت بيا بعدنا، هر چند سال كه گذشت و در هر وضعيتى كه بود زندگىمون، اگه گذارمون افتاد به بروژ، بىهم نريم. گفتم هاها، حالا انگار ماهى سه بار جلسه داريم تو بروژ! گفت حالا. گفتم خب.
سه هفته با هم بوديم و تموم. هر كى رفت پى زندگى خودش. قرار شد اىميل هم نزنيم به هم حتا. اگه مىشِستيم پاى نوشتن براى هم، هيچوقت تموم نمىشد هيچى. قرار شد اىميل نزنيم به هم. نزديم هم. سالى يه بار فقط، تبريك تولد، اونم تو سابجكت اىميل، نه تو بادى.
يه ماه پيش وسط نوتيفيكيشنهاى اىميلام اسمشو ديدم. قلبم هُرّى ريخت پايين. تولد هيچكدوممون نبود. رفتم تو ميلباكس ديدم نامههه متن داره. ضربان قلبم رفت بالا. دو پاراگراف نوشته بود، مدل خودش، يه جورى كه اصن نمىفهمى چى قراره بگه، جز اينكه آخرش نوشته بود فلان تاريخ يه جلسه دارم تو بروژ، بىتو نمىرم، بيا. با خودم گفتم هاه. تاريخو چك كردم، ديدم دقيقا مصادف با آرتفر آمستردام و ورشوئه، درست زمانى كه همون ورام. نوشتن جواب اىميل يه روز و نيم زمان برد. هزار بار نوشتم هزار بار پاك كردم. آخرش اما يه كلمه نوشتم فقط. «خب».
با ميشل تو بروكسل قرار داشتم. مىدونستم گالرىش تو بروژه. اىميل زدم مىشه تو بروژ ببينيم همو؟ استقبال كرد. هيچكدومِ اينا هفت سال پيش واسه من وجود خارجى نداشتن حتا. چند ماه قبل تو مهمونى سفارت قرار شده بود براشون يه هفتهى فيلم برگزار كنيم و بعد ادامه پيدا كرده بود به آرت و بعد قرار با ميشل و بوزار و حالام به جاى بروكسل قرار شد تو بروژ ببينمشون. همينجورى شوخىشوخى.
يه روزايى هست در زندگانى، كه با خودت مىگى عمرا اتفاق بيفته؛ تا يه روزى هفت سال بعد چشم باز مىكنى مىبينى اوه، افتاد. اينجوريا شد كه هفتهى پيش، نشسته بوديم همينجا، تو لابى همين هتل، تا چمدونا رو بيارن پايين. نيم ساعت بعد تو قطار نشسته بوديم كنار هم، داشتيم مىرفتيم بروژ. عين تو فيلما.
يه هفته با هم بوديم و تموم. هر كى رفت پى زندگى خودش. قرار شد اىميل هم نزنيم به هم حتا. اگه مىشِستيم پاى نوشتن براى هم، هيچوقت تموم نمىشد هيچى. قرار شد اىميل نزنيم به هم. عين تو فيلم. نمىزنيم هم. حالام نشستهم تو لابى هتل. حوصله ندارم برم بالا تو اتاق. از نمايشگاه برگشتهم. يه حال خستهى مرغوبى دارم. يهجورايى حد فاصل بين دريمز كام ترو و «ولله كه شهر بىتو مرا حبس مىشود». سفرم هنوز ادامه داره و زندگى هم. اولين روزيه كه بعد از يه هفته پايينم.
|
Comments:
عالی بود.ممنون
Post a Comment
|