Desire knows no bounds |
Tuesday, July 11, 2017
دوستم نوشت بچهها من یه کشف بلاگری قشنگ کردم. نوشت فهمیدهم یکی از راههایی که دوستان مذکر دورم از دستم خیلی ناراحت میشن اینه که ازشون تو وبلاگم ننویسم. نوشت ورود اسمشون به وبلاگ یه جور تیمسار شدنه مثکه. خندیدیم کلی. گفت فکر کنم اصلا گاهی میان تو رابطه به عشقِ رو «پرده» رفتن. بهجور درجهی نظامی. فلانی سرباز صفر موند. خندیدیم.
یادمه یه بار آقای سین وسط گلایههای تمومناشدنیش بهم گفت اصن میدونی چیه، ما اینهمه با هم رفتیم سفر، اما تو هیچوقت از من ننوشتی. هیچوقت هیچجای وبلاگت نبودم من. حالا دقیقا وقتی داشت اون حرفا رو میزد تو خونهی من بودا، ولی انگار تا وقتی نوشته نمیشد تو وبلاگ، خودش خودشو به رسمیت نمیشناخت. میگفت من نمیدونم کجای زندگی توام. چرا؟ چون خودشو تو وبلاگم پیدا نمیکرد! میگفتم بابا، الان تو توی خونهی «من»ی. الان با هم تو فلان هتل فلان جای دنیاییم. بعد تو منو ول کردی چسبیدی به اینکه وبلاگم داره چی میگه؟ به خرجش نمیرفت اما. حضور من اهمیتی نداشت. ثبت براش مهم بود فقط انگار. ثبت به مثابه اعلام عمومی. بهش گفتم وبلاگمو نخون قول داد نخونه. ولی آخرشم سر وبلاگ باهام بریکآپ کرد. گفت از رو وبلاگت معلومه تو رابطهای. میگفتم هانی، من حی و حاضر وایستادهم اینجا دارم اعلام میکنم تو رابطه نیستم! میگفت نه، اِلّا و بِلّا تو رابطهای. اونجا بود که لیترالی مقولهی مرگ مؤلف خورد تو صورتم. یه بارم یکی دیگه از دوستام سر یه شخصیتی تو وبلاگم باهام بریکآپ کرد که طرف اصن وجود خارجی نداشت حتا. پ.ن. به نظرم این پست ادامه داره. الان اما نه که تو استراحت مطلقم، تایپ کردن داره به گردن و شونه و کمرم فشار میاره. |
ای عشق من
حرفی بزن
بگو تو رو به خدا
تو دلت مال کیه
...