Desire knows no bounds |
Thursday, September 21, 2017
ماجرا اینجوریه که من نشستهم این سر دنیا، به محض اینکه سرم خلوت میشه مغزم اتوماتیک الارم میده که ای وای، الان جوجهها کجان، دارن چیکار میکنن، چی میخورن، چی میپوشن؟ و فکر میکنم دنیاشون بیمن داره فرو میپاشه و دارن از دست میرن. بعد؟ بعد اونا یکیشون خونهی دوستشه و اون یکی با دوستاش تو کافهن و صداهاشون سرحال و هپی و شاد. بعد من؟ من فکر میکنم لابد برای اینکه من ناراحت نشم الکی خودشونو سرحال نشون میدن، الکی ادای آدمای بالغو درمیارن. درحالیکه؟ درحالیکه من هیچوقت نخواهم دونست اونا چه حالی دارن الان، از زندگیشون، از داشتن مامانی مثل من، و الخ. میخوام بگم وقتی سرم خلوت میشه مغزم ناناستاپ حرف میزنه حرف میزنه حرف میزنه و منو دوباره میشونه رو صندلی مادرِ بد، مادر خودخواه، مادر نامتعارف. دلم میخواد بهشون بگم «من بد نبودم، بلد نبودم»، اما هیچوقت کسی حرف کس دیگهای رو باور نخواهد کرد.
|
Comments:
یه وقتی از مامانم قدر یه هیولا عصبانی بودم و همش یه ماسک قربانی بد بخت می زدم که مامانم ال و بل. بعد به هیمن جمله رسیدم که بد نیست اون بلد نیست. حالا دیگه همون خری هستم که بودم و همونقدر که سواری می دم می دونم اون بلد نیست خودش سواری بده من که بلدم چرا ندم؟
Post a Comment
|