Desire knows no bounds |
Tuesday, September 19, 2017
Survivor
روزی که این عکسو گرفتم، نشسته بودیم تو بار، روبروی همین ساختمون، به نوشیدن لانگآیلند و درای مارتینی. بعدنا چند بار دیگه هم نشستیم روبروی همین ساختمون تو همون بار، با همون حال سرخوش و رها. دفعهی آخر اما، سه روز بعد از اینکه برگشتم تهران، یههو همهچیز ترکید. همهچی آپساید-داون شد. بار اولم نبود که همهچی میترکید. مهیب بود اما. الان که عکسه رو نگاه میکنم فکر میکنم چه شبیه این بالکنهم من. چه وسط اینهمه قدمت و خرابی سعی کرده با چنگ و دندون زنده بمونه، به شیوهی خودش زنده بمونه. من؟ علاقه و دلبستگی عجیبی به زندگی ندارم راستش. این روزا که دارم به مرگ فکر میکنم هم حتا نگران خاصی نیستم. فقط اوضاع یهجوریه برام. انگار همه چی فیلمه. همه چی شوخیه. انگار شانسی زندهم. شانسی سر پام. شانسی دارم کارایی که دلم میخوادو میکنم. انگار خودِ این بالکنهم. همینجور هپی و دلخوش، وسط اینهمه خرابی و ماجرا. غصه هم میخورما، غصه هم میخورم زیاد، مخصوصا جاهایی که «مامان»م؛ اما ته تهش که میشینم فکر میکنم، هپی و دلخوشم، علیرغم اینهمه خرابی و ماجرا.
|
می خواد ندونه که ممکنه بریزه
اگر هم ریخت گلریزون شه