Desire knows no bounds |
Saturday, February 24, 2018
با مالک یه مجموعهی بزرگ فرهنگی تجاری نشسته بودیم به چای و گپ و گفت. یه کلکتور با یه کالکشن مفصل، که یه طبقه از اون «مال» رو اختصاص داده بود به نمایش مجموعهش، مجموعهی پرتعدادی از کانتمپورری آرت ایران. وسط صحبتا، نظرمو پرسید راجع به سر و شکل و چیدمان گالری/موزهش. گفتم به نظرم حیف کردین این فضا رو. کارا رو انباشته و بیمنطق چیدین کنار هم، انگار که فقط میخواستین آثاری که دارین رو به رخ بکشین. گفت دقیقاً همینطوره. کیوریتور ندارم و فرصت هم ندارم. تا جایی که خودم بلد بودم چیدهم، اما میدونم که پر از اشکاله. حرفش خیلی به دلم نشست. سعی نکرد کانسپت بچسبونه به کارش. خیلی آنست و دلنشین گفت من تا همینجا بلد بودم، مشاور و کیوریتور هم نداشتم، ایراد کار خودمم میدونم. یه کامنت دیگه هم دادم. بهش گفتم به عنوان مالک یه مجموعهی به این بزرگی، و تو فضای گالری، چرا اینقدر هی از واژهی «دست نزنید» استفاده کردین؟ سه برابر کارها «دست نزنید» چسبونده بودن دور و بر آثار، جوری که نه تنها به زیباییشناسی بصری آسیب میزد، که اصلاً دافعه ایجاد میکرد. گفت چون آدما خیلی شیک میان و تازه با این همه «دست نزنید» دور و بر کارا، باز انگشتشونو میکنن توی اثر، یا مجسمههه رو از جاش برمیدارن باهاش ور میرن. گفتم مگه میشه؟! همه میدونن که تو آرت گالری نباید به آثار دست زد. گفت نه، هیچکس نمیدونه از قضا. و تازه از هر ده نفری که این کارو میکنن هر دهتاشون هم خانومن. گفتم چه سکسیستی حرف میزنین که همراهم گفت هانی، داره بر اساس تجربهی زیسته و آماری که به چشم دیده حرف میزنه دیگه. آقای مالک ادامه داد نمیفهمم هم چرا، شاید واسه اینه که خانوما عادت دارن هر چیزی رو لمس کنن، به محض اینکه به پارچه یا مبل یا هر چیزی میرسن بهش دست میزنن که جنسش رو ببینن چه جوریه. و غشغش خندید. ازونجایی که داشت خیلی بیغل و غش و بر اساس دیدههاش حرف میزد، جای بحث باقی نمیذاشت. طبعاً به زعم خودش داشت درست میگفت. فکر کردم از اونجایی که اون «مال» و اون گالری عظیم لوکیشنش تو «شمال»ه، لابد مردم اون خطه، فرهنگ و تربیتِ مواجهه با اثر هنری رو ندارن. با مجسمه همون جوری رفتار میکنن که با لوازم آشپزخونه.
آقالطیف سالهاست پیش من کار میکنه. کارگر خونوادگیمونه و عملاً عضوی از خانوادهست. با این وجود، بارها شده بهش گفتهم آقالطیف فلان چیزو تمیز کن، رفتهم و اومدهم و میبینم هنوز لک داره. بهش میگم تمیز نکردی که، میگه دو بار دستمال کشیدهم. من اما تو نور از زاویههای مختلف که نگاه میکنم میبینم که درست تمیز نشده. تعریف تمیزی تو فرهنگ لغت آقالطیف یه چیزه، تو فرهنگ لغت من یه چیز دیگه. تعریف مرتبکردن تو دیکشنری اون یعنی چپوندن و از جلوی چشم برداشتن، تو دیکشنری من یعنی چیدن و طبقهبندی کردن و جادادن. بارها شده آدما اومدهن خونهم، و پرسیدهن تازه اسبابکشی کردی؟ از نظر اونا خونه یعنی یه حجمی که پر از اشیا و اسبابه، من اما عادت به کمبودن و مینیمالبودن و خلوتبودن دارم و فضایی که از نظر من خونهست، از نظر دیگری یه خونهی لُخت و خالیه. به همون نسبت وقتی میرم تو یه خونهای که یه وجب جای خالی نداره و پر از تیر و تختهست، به من احساس خفگی دست میده و شلختگی بصری، به صاحبخونه اما لابد حس هوم سويیت هوم. مواجههی آدما با اثر هنری هم همینجور. اونم تربیت و ذائقهی خودش رو داره. سالها باید زمان بذاره آدم، تاریخ هنر بخونه کتاب بخونه کار ببینه گالری و موزه ببینه تا کمکم سلیقهش رو تربیت بده و ارتقا بده و بتونه آرتوورک رو هضم کنه و با تمسخر نپرسه «الان این یعنی آرته؟». کسی که عادت کرده به شلوغی و به درهمبودگی و به باروک و به گل و بته و به لباسای جیغ و تنگ و زرقیبرقی و پفکی، در مواجهه با یه استایل مینیمال یه آرتوورک غیرمتعارف یه چیدمان خلوت یههو دچار سکتهی خفیف میشه. چون چشمش عادت نداره. چون با اون کانتکست با اون سلیقه تربیت نشده. چون به صورت ناخودآگاه، در برابر هر چیز جدید و ناشناخته عادت کرده گارد بگیره بیکه به ذهنش فرصت مواجهه با رویکرد جدید رو بده. یکی از راههای فرهنگسازی و ترویج یه سلیقهی جدید، در معرض چشمْ قرار دادنِ اونه. و عمل کردن بهش. و زندگی کردنش. و بد و بیراههای مخاطب ناآشنا و مخاطب عام رو بای دیفالت پذیرفتن. کمکم اما، در طولانیمدت، با زندگیکردنِ اون شیوه، آدما رو ولو به قدر ۵ سانت میشه تغییر داد. آدمایی که تا یه سال پیش در مخیلهم نمیگنجید که بتونم روشون تأثیر بذارم. من؟ من یه تغییر-یافتهم خودم، تحت تأثیر ادبیات و سینما و وبلاگ و ژاپن و آرت و دوستای آدمحسابیای که سر راهم بودهن و آپگریدم کردهن. و؟ و یه دون کیشوت باورمند به اصلاحات تدریجی، باورمند و خستگیناپذیر. |
امروز دیدم از کنارم رد شدی
یعنی عبور کردی
شاید چند نکته دیگه مونده باشه ولی جدی نیست و مهم نیست شاید مثل ادویه باشه
دیدم گذشته گذشت و محو شد
من روز به روز بهتر میشم و تو روز به روز کاملتر
صبر میکنم تا هر جا که تو بیایی
از آن نقطه به بعد خودم ادامه ات میدهم
کاش اینها رو از کودکی به ما می آموختند
به هر حال... سپاس از شما که به ما می آموزید
:* :*